آدمها هم بو میدهند
امروز ظهر وقتی به همراه پسرم از مدرسه برمیگشتیم، از من خواست که برایش«به» بخرم. به این میوه خیلی علاقمند است و مثل سیب با
امروز ظهر وقتی به همراه پسرم از مدرسه برمیگشتیم، از من خواست که برایش«به» بخرم. به این میوه خیلی علاقمند است و مثل سیب با
“کسی که برای رفع یک مشکل منصوب میشود و حقوق میگیرد، جایی در دل خود به بقاء آن عشق میورزد و فکر میکند”. کلی شرکی-
امروز در ادامهی کلاس نقاشی دخترم برای جلسهی بعد، باید یک عدد پالت تهیه میکردم. در مسیر م دو مغازهی لوازم التحریر بود که از
کودک نوپایی را میمانم که قدمهایش سست و کوتاه است، بارها زمین میخورد ولی از آموختن دست برنمیدارد. جهان برایش پر از هزاران راه نرفته،
چشمانم را که باز کردم دیدم که درون حلقهای که بزرگتر از تصور من بود، در حال دویدن هستم. اصلا مجبور بودم بدوم، یک لحظه
در گوشهای کشیک دستانم را میکشیدم که داشتند غنچهای تازه شکفته را میبوییدند. و پاهایم را دیدم که طعمزمین را چشیدند بی خود نبود که