احساسات
بازگشت به احساس|قسمت اول
اشعههای خورشید از کنار پرده به صورتش میزد و اجازه نمیداد بیشتر از این، در رختخواب غلت بزند. بلند شد و با خمیازههای پشت سر
اشعههای خورشید از کنار پرده به صورتش میزد و اجازه نمیداد بیشتر از این، در رختخواب غلت بزند. بلند شد و با خمیازههای پشت سر
او خویشترین خویش من است ولی تابهحال دربارهاش چیزی به کسی نگفتهام. البته خودم هم تازه متوجه این خویشاوندی شدهام. شما که غریبه نیستید، هزارکار
کودک که بودم فکر میکردم دانشمندها عمر درازی را برای دانشمند شدن طی کردهاند و ابدن نمیشود ۵ یا ۱۰ ساله دانشمند شد. البته که