بازگشت به احساس|قسمت اول

اشعه‌های خورشید از لای پرده‌ی  کنار زده شده به صورتش می‌زد و اجازه نمی‌داد بیشتر از این، در رختخواب از این پهلو به آن پهلو شود. بلند شد و با خمیازه‌های پشت سر هم به توالت رفت. دو روز پیش به سارا تنها دوست دوران دانشگاهش، گفته بود که برای همیشه به تهران آمده و می‌خواهد همین‌جا ماندگار شود.

موقع اسباب‌کشی مدیر ساختمان به بهانه‌ی خراب‌شدن آسانسور خاموشش کرده بود، مبادا کارگرها از آن برای بالا‌بردن وسایل استفاده کنند. هدا که نمی‌خواست اول کاری خودش را به دردسر بیندازد، سکوت کرده و چیزی نگفته بود.  به خاطر آن سه طبقه‌ی اضافه، مجبور شد پول بیشتری به کارگرها بدهد ولی چه می‌توانست بکند، او در این شهر تنها بود و نمی‌خواست برای خودش دشمن‌تراشی کند.

تلفنش زنگ خورد. سارا بود. لقمه را نیمه جویده، بلعید و جواب داد.

سارا: سلام. خوبی؟ چطوری؟

هدا: سلام. خداروشکر. خوبم. تو خوبی؟

-: ای بدک نیستم. اسباب و وسایلت رو جابه‌جا کردی؟ ببخش که نتونستم بیام کمکت. این هفته بدجور سرم شلوغ بود. چند مورد اضطراری پیش اومده بود.

+: خواهش می‌کنم عزیزم. بالاخره من باید روی پای خودم بایستم. دیگه تقریبن همه‌چیز رو جابه‌جا کردم.

-: چه خوب. پس الان جون میده بیام خونه‌ت مهمونی.

+: بیا عزیزم. خوشحالم می‌کنی. فقط چیز زیادی برای پذیرایی ندارم. باید یک سری به فروشگاه بزنم.

-: هول نشو. فعلن نمیام تا جابیفتی. عصر چه کاره‌ای؟

+: فعلن برنامه‌ای ندارم.

-: پس حوالی ۶ بیا کافه‌ی سرخیابونتون. کافه معمولی.

+: اتفاقن موقع اسباب‌کشی دیدمش. برخلاف اسمش همچینم معمولی نبود.

-: آره. جای جالبیه. من خیلی اونجا رو دوست دارم.

+: باشه. من ۶ اونجام.

-: اگر کاری داشتی بگو. تعارف نکن. فعلن خداحافظ.

+: مراقب خودت باش. خداحافظ.

تلفن را که قطع کرد، به جان خانه افتاد. خرده ریز‌های وسط پذیرایی را توی اتاق گذاشت و چیزی نبود که بی‌جا و مکان مانده باشد. نگران بود نکند سارا هوس کند سری به خانه‌اش بزند.

ساعت ۵ و پنجاه دقیقه هدا روی یکی از صندلی‌های کافه که خیلی قدیمی بود و آدم را یاد سفر می‌انداخت نشسته بود. قهوه سفارش داده بود و منتظر رسیدن سارا بود تا با سفارش غذا، گرسنگی ناهار نخوردنش جبران شود. خیلی حال و احوال خوبی نداشت ولی سعی می‌کرد خودش را کنترل کند تا دوستش چیزی نفهمد. سارا مثل همیشه خوشحال و بشاش رسید و با هم سلام وعلیک و روبوسی کردند. از نظر سارا، هدا نامید و کمی عصبی به نظر می‌آمد.

سارا: خوبی؟

هدا: خوبم. ممنون

– ولی به نظر خوب نمیای.

+نه خوبم. فقط یه‌کم خسته‌ام.

– مطمئنی فقط خسته‌ای؟

+ نمی‌دونم. گیجم. خودم هم نمی‌دونم چم شده.

– وقتی رسیدی تهران، اتفاقی که نیفتاد؟

+ چرا. موقع اسباب‌کشی مدیر ساختمان آسانسور رو قفل کرد. گفت که خرابه. کارگرای بیچاره مجبور شدن سه طبقه رو پیاده بالا و پایین برن. من هم چون نمی‌خواستم اول کاری دشمن‌تراشی کنم، چیزی نگفتم. آخرسر مجبور شدم بهشون دو میلیون اضافه‌تر بدم.

– ای بابا. لابد خیلی اذیت شدی.

+ دست‌تنها خیلی برام سخت بود. خودم باید همه‌چیز رو مدیریت می‌کردم.

– من فکر می‌کنم خیلی احساس تنهایی کردی.

+ آره واقعن. چندجا دلم می‌خواست همون وسط راه پله‌ها زار زار گریه کنم. ولی خب نه وقتش بود و نه جاش.

– لابد عصبانی هم شده بودی؟

+ دلم می‌خواست کله‌ی مدیر ساختمون رو بکنم. احمق فکر کرده بود ما داریم با آسانسور اسباب می‌بریم. هی خواستم یه چیزی بهش بگم، جلوی خودمو گرفتم.

– احساس می‌کردی یک گوشه‌ی دنیا تنها و جدا افتادی؟

+ تو چه خوب می‌فهمی من چِمه. باورت میشه همین احساس رو داشتم ولی نمی‌تونستم براش کلمه پیدا کنم؟

– آخه کار من همینه. چندسالی میشه که دارم سعی می‌کنم با احساسات خودم مرتبط بشم. روزی چندبار از خودم می‌پرسم چه احساسی داری و سعی می‌کنم دقیق و درست احساسم رو تشخیص بدم. هرچی دایره واژگانت بیشتر باشه، بهتر می‌تونی با احساساتت مرتبط بشی. تازه وقتی با احساساتت مرتبط میشی همین که می‌فهمی الان چه احساسی داری، انگار حالت بهتر میشه. چون به خودت وصل شدی. ما خیلی از خودمون دوریم. همین دوری حالمون رو خراب می‌کنه. باید به خودت نزدیک شی. نزدیک‌تر از هر کسی.

+ آره واقعن. الان حالم خیلی بهتره. همین که تونستم اون احساس ناشناخته رو کشف کنم انگار حالم بهتر شد.

– این تازه اولشه. بهتر از این هم میشی. فقط کافیه روزی چندبار از خودت بپرسی چه احساسی داری؟

+ چه عالی. پس حسابی باید ازت یاد بگیرم.

– نظرت چیه هفته‌ای یک‌بار تو همین کافه قرار بگذاریم؟

+ موافقم. من که تو این شهر دوست و رفیقی ندارم.

– خب حالا که حالت بهتره، چی می‌خوای سفارش بدی؟

+ فعلن خیلی گرسنه‌ام. دلم غذا می‌خواد.

– منم موافقم. من از ساندویچ‌ مرغ‌های اینجا خیلی خوشم میاد، بهت پیشنهاد می‌دم یک بار امتحانش کنی.

+ باشه حتمن. پس من یک ساندویچ مرغ می‌خورم.

پیش‌خدمت که آمد سفارش بگیرد، نگاهش در نگاه هدا گره خورد. او را به ۵ سال پیش پرتاب کرد، وقتی در دانشگاه با سیاوش هم‌کلاس بود. آن‌موقع سیاوش آرزوهای دور و درازی داشت که هدا از شنیدشان سرکیف می‌آمد و به جهان امیدوارتر می‌شد. سارا متوجه تغییر حال هدا شد و سیاوش هم که کمی مضطرب و غمگین شده بود و انگار که دوست نداشت، هدا او را در این شرایط ببیند با صدای خفه‌ای سلام کرد.

این داستان ادامه دارد.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط