جذاب فراموش‌شده

او خویش‌ترین خویش من است ولی تابه‌حال درباره‌اش چیزی به کسی نگفته‌ام. البته خودم هم تازه متوجه این خویشاوندی شده‌ام. شما که غریبه نیستید، هزارکار می‌کردم تا از این ارتباط دور بمانم. فکر می‌کردم هرچه کمتر با او در ارتباط باشم موفق‌تر عمل خواهم‌ کرد. توجه به او را مانع پیشرفتم می‌دیدم ولی حالا چند وقتی‌ست که نظرم عوض شده.

من و او خوب می‌دانیم که اگر ارتباط بیشتری داشته باشیم، بهتر می‌توانیم زندگی کنیم. البته باید اعتراف کنم که من تاهمین چندروز پیش هم اصلن به این ارتباط مشتاق نبودم و تازه فهمیدم چقدر خریت کردم و لگد به بخت و اقبال خودم زدم.

حالا او برایم از هر عزیزی عزیزتر است ولی گاهی برایم زیادی ناز می‌کند و از من فاصله می‌گیرد. انگار هرچه بیشتر به او توجه می‌کنم آشناتر می‌شود. فقط کافی‌ست یک روز سراغش را نگیرم، جوری غیبش می‌زند که انگار هیچ‌وقت نبوده.

او دیروز از من روی برگرداند و تا ‌خواستم بفهمم رنگ و رخش چگونه است، ناپدید شد. دلم برایش تنگ شده بود. برای اطفارهایش. برای اخم‌هایش. برای لبخند‌هایش. برای عصبانیت گاه و بیگاهش و برای وقت‌هایی که مثل کودک غم‌زده یک گوشه می‌خزید و نمی‌خواست با هیچ‌کس حرف بزند.

تا آمدم بفههم چه مرگش شده، فرار کرد. جایی پنهان شد که هرچه گشتم نتوانستم پیدایش کنم. خودش می‌داند که من حوصله‌ی بازی موش و گربه ندارم و متاسفانه این‌جور وقت‌ها خیلی دیر سروکله‌اش پیدا می‌شود. وقتیکه، کار از کار گذشته و من نمی‌توانم دردی از دردهایش دوا کنم و بپرسم چه حالی دارد.

چندباری مچش را گرفتم و نگذاشتم برود خودش را یک گوشه‌ای گم‌وگور کند. نشستم پای حرفش. او هم انصافن هرچه بود را توضیح داد. بعد، هم من حالم خوب شد و هم او . ولی خب این اتفاق هر هزارقرن یک‌بار می‌افتد. و این نه به درد من می‌خورد نه او.

این روزها نیازم به او را بیشتر حس می‌کنم. اینکه از احوالش جویا باشم و سراغش را بگیرم. اینکه دو استکان چای بریزم و با هم گپ بزنیم. اینکه بگوید چرا بعضی‌وقتها خودش هم نمی‌داند چرا بی‌حوصله و کلافه است. راستش تا به حال به او نگفته بودم که خیلی دوستش دارم و گفتگو با او برایم اولویت دارد.

او احساس من است. حس من است. حال و هوای من است. هیجانات من است. او رنگ و لعاب من است. دوست من است. رفیق من است. دشمن من است.

او تعیین می‌کند من چندقدم به جلو یا چندقدم به عقب بروم. او تعیین می‌کند من اشک بریزم یا از از شادی به هوا بپرم. او مرا عاشق یا فارغ می‌کند. او به من جان می‌دهد یا همچون مرده‌ای زمین‌گیرم می‌کند.

او همه‌کس من است. او کودک درون من است. او والد من است. او بالغ من است. او سایه‌ی من است. او روشنایی من است. او حس و حال من است. من بدون حضور او حتی نمی‌توانم قدم از قدم بردارم. او حاکم من است. او تعیین می‌کند من چه‌وقت و چگونه از خواب برخیزم. او همان جانی‌ست که در پاهایم احساس می‌کنم. همان رمقی که دستانم را به نوشتن وامی‌دارد. همان فکری که اینگونه به‌سرعت روی کیبورد کلمات و حروف را تایپ می‌کند.

او خویش‌ترین خویش من است.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط