احساسات
بازگشت به احساس|قسمت پنجم
با صدای دینگ پیامک بیدار شد. سیاوش بود. «صبحت به روشنی نور، عزیزدلم.» همین یک جمله دلش را لرزاند. صورتش سرخ شد و ته قلبش
با صدای دینگ پیامک بیدار شد. سیاوش بود. «صبحت به روشنی نور، عزیزدلم.» همین یک جمله دلش را لرزاند. صورتش سرخ شد و ته قلبش
هدا روی صندلی کنار زمین بازی نشسته بود و به دختری نگاه میکرد که با دلهره و به تشویق مادرش از سرسره ی نسبتن بلندی
خوابهای مشوش دیشب، بدن هدا را کوفته و کسل کرده بود و انرژی لازم برای کارهای روزانه را نداشت. بدون صبحانه از خانه بیرون زد.
سارا که از تغییر چهرهی هدا کمی نگران شده بود پرسید: -حالت خوبه؟ یه هو چی شد؟ +خوبم. فقط یادآوری چند خاطره کمی من رو
اشعههای خورشید از کنار پرده به صورتش میزد و اجازه نمیداد بیشتر از این، در رختخواب غلت بزند. بلند شد و با خمیازههای پشت سر
ساعت ۷ صبح در آپارتمانی کوچک صدای ضعیف تلویزیون در صدای قلقل سماور پیچیده است. کتایون زنی ۵۰ ساله مربای به را داخل کاسهای کوچک