خانه داری در جست‌وجوی کار|قسمت اول

ساعت ۷ صبح در آپارتمانی کوچک صدای ضعیف تلویزیون در صدای قل‌قل سماور پیچیده است. کتایون زنی ۵۰ ساله مربای به را داخل کاسه‌ای کوچک می‌ریزد و روی میز صبحانه مقابل پسرش می‌گذارد. پسر لقمه‌هایش را با سرعت بالایی می‌جود. انگار که برای چیزی عجله دارد. زن لیوان چایی را جلوی پسرش می‌گذارد و روبه‌رویش می‌نشیند و به گونه‌های پسرش که با سرعت حرکت می‌کنند‌، خیره می‌شود..

-اینطوری نمیشه که مادر من. ۴۰ ساله چپیدی تو خونه، خبر نداری مردم چطوری نون درمیارن. پاشو برو بیرون. بگرد. ببین. تلاش کن . تو جامعه باش. اون‌وقت با من اینطوری حرف نمی‌زنی.

زن از روی صندلی چوبی بلند شد و داخل آشپزخانه رفت. از سماور برای خودش یک لیوان دیگر چای ریخت و دوباره کنار پسرش پشت میز نشست.

-والا به خدا. همش به جونم غر می‌زنی. همین که مست نمی‌کنم عربده بکشم، معتاد نشدم، هیزی نمی‌کنم باید کلاتو بندازی هوا. همین یه لقمه نونی هم که درمیارم تا زنده بمونیم باید خداتو صدهزار مرتبه شکر کنی. نشستی تو خونه زیر باد کولر. آبت سرده، نونت گرمه. دیگه چی می‌خوای؟

+هیچی. باید خدامو شکر کنم که یک نره غول بهم داده که نونم رو می‌ده تا از گشنگی نمیرم. دست و پات رو هم باید ماچ کنم که آواره‌ی کوچه خیابونم نکردی.

-مسخره می‌کنی؟ متلک می‌ندازی بهم؟ اگر راست میگی، برو بیرون ببینم می‌تونی هزار تومن پول دربیاری؟ اگر تونستی اسمم رو می‌گذارم عمقزی. به بقیه می‌گم عمقزی صدا کنن.

زن صاف نشست. درست توی چشمان عسلی پسرش نگاه کرد و با لبخند موزیانه‌ای گفت: تبریک می‌گم. اسم جدید مبارکت باشه. من از امروز می‌خوام برم دنبال یه‌لقمه‌نون آقای عمقزی.

پسر با چشمان گشادشده لیوان چایی را که برداشته بود تا بالا بکشد روی میز گذاشت و رو به مادر گفت:

-شوخی می‌کنی؟ من رو دست انداختی؟ واقعن می‌خوای بری پول دربیاری؟

+آره. فکر کردی نمی‌تونم؟منو دست‌کم گرفتی. بهت ثابت می‌کنم که بهتر از تو پول درمیارم. بیشتر از تو هم می‌تونم پول دربیارم.

-باشه. ولی رو کمک من حساب نکن. باید روی پای خودت وایستی.

زن از سر میز صبحانه بلند شد. لیوان چایش را داخل سینک گذاشت. باقیمانده مربای کاسه را داخل شیشه ریخت و کره‌ی نرم شده را با ظرفش درون یخچال گذاشت. پسر با خودش فکر کرد که حتمن یک شوخی‌ تازه‌ست و مادرش یک هفته هم دوام نمی‌آورد. به نظرش آمد که با این تصمیم شاید مادر تکانی بخورد و کاری برای خودش دست و پا کند. ولی اگر موفق شد چه؟ اگر بیشتر از او توانست پول دربیاورد؟ دیگر غروب که می‌آید بوی غذا در خانه نپیچیده و نمی‌تواند بابت فداکردن زندگی  برای مادرش، سر او غر بزند. از چایی داغ و لم‌دادن روی مبل و هیچ‌کاری نکردن  هم دیگر خبری نیست.

-خداحافظ مامان. من امروز یه کم دیرتر میام. می‌خوام با دوستام عصر برم سینما.

+خداحافظ پسرم. مراقب خودت باش. خوش بگذره بهت.

زن بعد از اینکه پسرش را بدرقه کرد و در را پشت سرش بست، سراغ دفتری رفت که جسته و گریخته بعضی‌روزها چیزی در آن می‌نوشت. بالای صفحه‌ی سفید دفتر نوشت.

کارهایی که می‌تونم انجام بدم:

۱-آشپزی

۲- راسته دوزی

۳-شیرینی پزی

۴-منشی گری

۵-ادمین اینستاگرام

۶- ساخت کیلیپ با این شات

۷-پرستار بچه

۸-مسافرکشی

۹-تایپیست

۱۰-نقاشی روی پارچه

زمان زیادی برد تا توانست این لیست ده موردی را کامل کند. به این فکر کرد که آشپزی‌اش بدک نیست ولی برای چه کسانی باید غذا بپزد؟ برای فروش غذاهایش باید به کجا مراجعه کند؟ اصلن آیا دستپختش باب میل کسی هست یا فقط توهم اوست که آشپز قابلی‌ست؟

راسته دوزی را از مادرش آموخته بود. وقتی کنار دستش می‌نشست و او پیراهن‌های چین‌دار گل گلی برایش می‌دوخت. به نظرش کار راحتی می‌آمد. می‌شد پول خوبی هم دربیاورد ولی برای چنین شغلی باید به کجا مراجعه کند؟ کسی را دور و برش نمی‌شناخت که تولیدی لباس داشته باشد و راسته‌دوز بخواهد.اگر جای مطمئنی پیدا نکند؟ یاد حرف پسرش افتاد که گفت: روی کمک من حساب نکن. برای اطمینان از امنیت محیط باید جلسه‌ی اول را با یک مرد می‌رفت. یاد برادرش افتاد که همیشه سر بزنگاه به دادش رسیده بود. ولی اگر او بفهمد که من می‌خواهم برای خودم کاری دست و پا کنم حتمن مرا پیشمان  می‌کند. یا با بنیامین حرف می‌زند تا با یک عذرخواهی و غلط کردم، قائله را بخواباند. یاد همسر دوست صمیمی‌اش آقا فرهاد افتاد. می‌توانست برای جلسه‌ی اول و اطمینان از امن بودن کارگاه، با حمیرا و همسرش برود.

در شیرینی‌پزی بدک نبود. دوسالی می‌شد که شیرینی عید اقوام را می‌پخت و در ازایش پول کمی می‌گرفت. فکر کرد که می‌تواند چند سینی شیرینی خانگی بپزد و به چند قنادی بفروشد. دیگر لازم نیست نگران امنیت مکانی که در آن کار می‌کند باشد. خانه برایش از همه‌جا امن‌تر است. می‌تواند برای پسرش هم مادری کند تا کمتر به جانش غر بزند.

گزینه‌ی سوم به نظرش بهترین گزینه بود ولی چون نمی‌خواست عجله کند و درگیر هیجانات زودگذر  یا پشیمانی و خودسرزنشگری بشود، تصمیم گرفت بقیه‌ی گزینه‌ها را هم بررسی کند.

منشی‌گری هم بدک نبود. اتفاقن خواهر حمیرا دندان‌پزشک بود و می توانست از او خواهش کند که به عنوان منشی او را استخدام کند. ولی باز هیچ‌کجا برایش خانه نمی‌شد.کارکردن خارج از خانه برایش تابوی سنگینی بود که نمی‌توانست فعلن با ان روبه‌رو شود. اگرچه که در عمرش ویزیتوری نکرده بود و نمی‌دانست چطور می‌تواند قنادی‌ها را قانع کند تا از او شیرینی بخرند ولی چون به این کار علاقه داشت، هنوز گزینه‌ی خوبی به حساب می‌آمد.

گزینه‌ی بعدی ادمین اینستاگرام بود. چیز زیادی  از این کار نمی‌دانست. فقط یک بار زری از او خواسته بود در ازای پاسخ به کامنت‌های صفحه‌ای که تازه راه انداخته بود، ماهی یک میلیون تومان به او بدهد. بنیامین چندباری غر زده بود که همیشه سرت تو گوشی‌ست و من دیگر نمی‌توانم با تو حرف بزنم. سر غرغرهای بنیامین از زری عذرخواهی کرده بود و گفته بود که دیگر نمی‌تواند برایش کار کند.

از گزینه‌ی بعدی سرسری رد شد، به همان دلیلی که ادمین اینستاگرام به دردش نمی‌خورد. چندباری همسایه  بچه‌اش را پیشش گذاشته‌ بود تا به کارهایش برسد. با بچه‌ها خوب ارتباط برقرار می‌کرد ولی مسئولیت سنگینی بود که به نظرش ارزش سرمایه‌گذاری وقتش را نداشت.

از مسافرکشی به خاطر تصادف و ترافیک تهران به راحتی عبور کرد. تایپیستی هم بدک نبود ولی چون سرعت پایینی داشت به نظرش آمد که ارزش وقت گذاشتن ندارد. نقاشی روی پارچه را دوست داشت ولی چقدر باید هزینه می‌کرد تا بتواند یکی دو کار بفروشد؟ او فقط ۵ میلیون سرمایه داشت. پس برایش شیرینی‌پزی بهترین گزینه شد و رفت سراغ دفترچه‌ی دستورهایی که داشت.

دوست داشت با کوکی شروع کند. همانی که همیشه در مهمانی‌هایش اول از همه تمام می‌شد. دستور راحتی هم داشت. در شیرین‌فروشی‌ها هم زیاد  پیدا نمی‌شد.

دست‌به‌کار شد. تا ظهر نشده سه کیلو کوکی رنگ و وارنگ پخت. از سری قبل چندکارتن شیرنی برایش باقی مانده بود که با کوکی‌ها همه را پر کرد. فروختنش را برای عصر گذاشت.بنیامین دیر می‌آمد و این برایش یک نکته‌ی مثبت بود.

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط