بازگشت به احساس|قسمت دوم

سارا که از تغییر چهره‌ی هدا کمی نگران شده بود پرسید:

-حالت خوبه؟ یه هو چی شد؟

+خوبم. فقط یادآوری چند خاطره کمی من رو غمگین کرد.

-می‌خوای بریم؟

+نه. خوب میشم.

سیاوش که کمی عقب‌تر ایستاده بود و انگار توانسته بود خودش را جمع و جور کند پرسید:

 اگر تصمیم گرفتین، میشه سفارشتون رو بفرمایید؟

-بله. ما دوتا ساندویچ مرغ می‌خوایم.

سیاوش: نوشیدنی چی میل دارین؟

-دلستر خوبه؟ (با نگاهش از هدا تایید گرفت) دوتا دلستر لیمو لطفن.

سیاوش سفارش را یادداشت کرد و رفت.

-مطمئنی خوبی هدا؟ دوست داری درباره‌ش حرف بزنی؟

+الان بهترم. اون آقایی که اومد سفارش بگیره، دوست دوران دانشگاهم بود. باورم نمیشه با اون همه بلندپروازی و آرزوهای بزرگ الان تو یک کافه پیش‌خدمت باشه. دوسالی میشد که ازش بی ‌خبر بودم. جا خوردم وقتی اینجا دیدمش.همه‌ی خاطرات مشترکمون یه هو تو دلم آشوب به پا کردن.

-به نظرم هدا باید یه چیزی تو گذشته جا گذاشته باشی که با دیدنش اینقدر حالت خراب شده. فکر نکنم برای تو این رابطه تموم شده باشه.

+چرا. تموم شده. دیگه اصلن دوستش ندارم. بیشتر که فکر می‌کنم دیدنش من رو عصبانی می‌کنه. اونقدر تو اون رابطه صدمه دیدم که بیشتر از اینکه خشمگین باشم، ازش متنفرم.

-آفرین. چه قشنگ از احساساتت حرف می‌زنی.

+باورت میشه حضور تو باعث شده بتونم اینقدر دقیق از احساسم حرف بزنم؟

-این خیلی خوبه. برای اینکه بیشتر بهت کمک کنم باید بگم که ما شش احساس پایه داریم که با شناخت اونها و تفاوتشون بیشتر می‌تونیم پرده از جزئیات احساسمون برداریم. اون شش احساس پایه ترس و خشم و شادی و قدرت و شکوفایی و غمه. هر کدوم از این احساسات کلی زیرشاخه دارن که با جزئیات بعدن برات می گم. مثلن همین نفرتی که تو به زبون آوردی، زیرشاخه‌ی احساس خشم و عصبانیه. یعنی وقتی از کسی خشمگین هستی می‌تونه نفرت هم در تو تقویت بشه. خودخواهی و خصومت هم می‌تونه از خشم بیاد. خشم و عصبانیت می‌تونه از بحرانی که برات اتفاق افتاده  بالا بیاد و چون تو احساس ناتوانی می‌کنی، خشمت بیشتر میشه. حالا به نظرت چی تو این دیدار غیرمنتظره باعث شد تو احساس نفرت کنی؟

+انگار تصویر یک خاطره برام پررنگ شد. تو آخرین دیدارهایی که باهم داشتیم من خیلی سعی کردم برای بهبود رابطه‌مون قدمی بردارم. ولی سیاوش اونقدر لجباز و یک‌دنده بود که تلاش‌های من رو نمی‌دید و فقط دنبال پایان رابطه بود. همون موقع هم من از تلاش‌های خودم راضی نبودم. احساس می‌کردم دارم منت‌کشی می‌کنم ولی نمی‌خواستم بعدن پشیمون بشم که چرا برای رابطه‌مون کاری نکردم. دست آخر هم اون زد زیر کاسه کوزه‌ی همه چیز و یک روز تو پارک قیطریه گفت که نمی‌خواد با من ادامه بده.

-احساس می‌کنم تو این رابطه خیلی آسیب دیدی. خلاف احساس درونی‌ت عمل کردی و فقط خواستی منطقی رفتار کنی. انگار خودت رو ندیده گرفتی.

+دقیقن همینه. خیلی دلم می‌خواست جای سیاوش بودم و من ناز می‌کردم ولی چون همیشه دختر اول خونه بودم و فرصت ناز کردن نداشتم، انگار به این روش عادت کرده بودم. یاد گرفته بودم برای اینکه بتوم موفق باشم باید احساساتم رو ندیده بگیرم. خودم اولویت آخر باشم. فکر می‌کردم اگر از احساستم با دیگران حرف بزنم اونها ازم سوءاستفاده می‌کنن و به وقتش حرف‌های خودم را چماق می‌کنن و می‌کوبن تو سرم. همین هم شد که احساس کردنو بوسیدم و گذاشتم توی یکی از پستوهای درونم و درش رو سه قفله کردم تا هم خودم نتونم برم سراغش و هم کسی بهش دسترسی نداشته باشه.

-فکر نمی‌کنی همین ندیدن احساساتت می‌تونه باعث تموم شدن رابطه‌تون شده باشه؟

+چرا شاید. یادمه چندبار سیاوش به من گفت که تو خیلی دختر منطقی‌ای هستی و انگار احساساتت رو نابود کردی. یکی دوبار هم سر این موضوع دعوامون شد. اون خیلی احساسی بود و وقتی می‌دید من ابدن احساساتم رو در رابطه وارد نمی‌کنم عصبی می‌شد. می‌گفت تو اصلن شبیه دخترها نیستی. بیشتر پسری تا دختر.

-به نظرت حرفش درست بود؟

+خب من از اول یاد گرفتم رو پای خودم بایستم. همه‌ی کارهای خودم رو خودم انجام می‌دادم. هیچ وقت یادم نمیاد برای کسی دردودل کرده باشم. اگر از مشکلم حرف می‌زدم دنبال راه‌حل بودم تا هم‌دلی. از وقتی با تو آشنا شدم انگار درونم یک حفره‌ی بزرگ دیدم که بدجوری خالی بودنش حالم رو خراب می‌کنه.

-یعنی چطوری میشه حالت؟ منظورت از حال خراب چیه؟

+حالت چروکیدگی بهم دست میده. انگار جدا افتادم. ته کشیدم. بی‌رمق میشم.

-آفرین. چه کلمات جدیدی.همدلی انگار به آدم توان ادامه‌دادن میده. به نظرم همدلی سوخت محرک آدم‌ها موقع درد و غم و ناامیدیه. حتی وقتی عصبانی هستی یا ترسیدی، همدلی می‌تونه به تو برای ادامه‌ی مسیر کمک کنه.

سیاوش ساندویچ‌های مرغ و دلستر را روی میز گذاشت. رو به هدا کرد و گفت:

«میشه اگر اشکالی نداره فردا عصر توی پارک انتهای همین خیابون ببینمت. باهات کار دارم.»

بعد کاغذی روی میز گذاشت که شماره تلفنی رویش نوشته بود. و با اشاره‌ی سر از دخترها خداحافظی کرد.

هدا که از کار سیاوش عصبانی شده بود، کاغذ روی میز را مچاله کرد و روی زمین انداخت.

-تو حق داری که نخوای دوباره اون رو ببینی، ولی مطمئنی باز نمی‌خوای از دیدن احساساتت فرار کنی؟

+دیگه این ملاقات چه فایده‌ای داره؟ من قصد برگشتن به اون رابطه رو ندارم.

-کی گفت به رابطه برگرد؟ برو و با عصبانیتت روبه رو شو. خشمت رو ببین و درباره‌ش حرف بزن. اگر قراره این رابطه برای همیشه تموم بشه حرفهات رو بزن و بعد تمومش کن. بدون عصبانیت و بدون خشم. تو توان حمل این خشم تا آخر عمرت رو نداری. پس بهتره قبل از اینکه سنگینی بارش، زمین‌گیرت کنه خودت این بار رو زمین بگذاری. مطمئن باش راحت‌تر می‌تونی به مسیرت ادامه بدی.

هدا روی زمین خم شد و کاغذ مچاله شده را برداشت و داخل کیفش گذاشت.

 

 این داستان ادامه دارد.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط