بازگشت به احساس| قسمت چهارم

هدا روی صندلی کنار زمین بازی نشسته بود و به دختری  نگاه می‌کرد که با دلهره و به تشویق مادرش از سرسره ی نسبتن بلندی که لوله‌ای بود با احتیاط تمام بالا می‌رفت. سیاوش آمد. سلام کرد و کنار هدا نشست. سیاوش با آن کت تک سرمه‌ای و شلوار جینی که خوب در پایش نشسته بود او را به یاد قرارهای سه سال پیش انداخت. همان روزهایی که هنگام قدم زدن با او به پرواز در می‌آمد و برای سال‌های آینده رویاپردازی می‌کرد.

-خوشحالم که قبول کردی و اومدی. نگران بودم که نتونم تموم حرف‌هام رو بهت بزنم. راستش بعد از اینکه اونطوری از هم جدا شدیم خیلی اتفاق‌ها برام افتاد. یه سونامی تو زندگی شروع شد.از اونها که بعد از تمام شدنش تازه به عمق فاجعه پی می‌بری. به خاطر بلندپروازی هام تمام سرمایه‌م رو از دست دادم . مدت زیادی افسرده شدم. ولی چی کار می‌شد کرد. بالاخره باید بلند می‌شدم و دوباره شروع می‌کردم. الان تقریبن ۶ماهه که تو این کافه مشغول به کار شدم. از صفر شروع کردم ولی مطمئنم که یه روزی می‌تونم رویاهام رو زندگی کنم. این سه سال خیلی به من سخت گذشت. خیلی به رابطه‌مون فکر کردم. به اتفاق‌هایی که برامون افتاد و حرف‌هایی که بینمون رد و بدل شد. من زیاد اشتباه کردم. خام بودم. تو اولین آدم جدی زندگیم بودی. یعنی به نظرم هردوتامون خام بودیم. نتونستیم اون رابطه رو درست مدیریت کنیم. نتونستیم حرف‌ها و احساساتمون رو بدون طعنه و کنایه به هم بزنیم. کلی سوء تفاهم بینمون پیش اومد و اونطوری رابطه تموم شد. اما حالا می‌خوام اگه تو هم دوست داشته باشی دوباره از نو شروع کنیم. من بعد از تو نتونستم وارد هیچ رابطه‌ی جدی‌ای بشم. تو چیزی داشتی که من باهات احساس امنیت می‌کردم. کنارت آروم و خوب بودم. ازت می‌خوام بیا از نو شروع کنیم. درسته که الان ممکنه درآمد و اوضاع مالی تو از من خیلی بهتر باشه ولی من قول میدم که به زودی از این وضعیت بیرون بیام و خودم رو بالا بکشم تا بتونم از پس هزینه‌های زندگی بربیام.

هدا سعی می کرد وسط صحبت‌های سیاوش نپرد و اجازه دهد او تمام حرف‌هایی که در دلش مانده را بزند. اینطوری می توانست بیشتر با او ارتباط برقرار کند و شنونده‌ی بهتری باشد.

-نظرت چیه؟ موافقی؟

+راستش من هم تو این مدت سختی‌های زیادی کشیدم. خیلی تلاش کردم بتونم اوضاع روحیم رو متعادل کنم و تو کارم رو ارتقا بدم. اتفاقن برای من سوال بود که اون همه آرزو و هدف‌گذاری و تلاش کجا رفته که الان تو کافه کار می‌کنی؟ یه کم متعجب شدم وقتی تو رو تو اون شرایط دیدم، ولی خب دنیا هزارجور می‌چرخه و هیچ‌کس نمی‌تونه تضمین بده که همیشه تو یک شرایط مشخص زندگی کنه. راستش من نمی‌خوام به تو هیچ قولی بدم. می‌فهمم که ممکنه به خاطر گذشته و اشتباهاتی که هردوتامون مرتکب شدیم افسوس بخوری و دلت بخواد دوباره به اون روزهای خوش برگردی.اون روزها برای من هم رویایی و دوست داشتنی بود. من هم مثل تو نتونستم با کسی وارد رابطه‌ی جدی بشم و بهتره بگم بعد از تموم شدن رابطه‌مون هیچ‌کس نتونست جای تو رو بگیره. بخشی از گذشته برای منم شیرین و لذت بخشه. گاهی با یادآوری اون خاطرات حالم خوب میشه ولی سیاوش این رو هم بپذیر که ما دوتا این سه سال خیلی عوض شدیم.  شاید آدم‌های دیگه‌ای شده باشیم که تحملش برای دیگری سخت وغیرممکن باشه. من می‌فهمم که دوست داری به روزهای خوش گذشته برگردی ولی هیچ تضمینی وجود نداره که دوباره اون روزها تکرار بشه. یعنی اگر قرار باشه همون روزها دوباره تکرار بشه، مطمئن باش باز نتیجه همونیه که قبلن اتفاق افتاد. ما یه دوره سرخوش و خوشحالیم و دوباره مسئله‌ای ممکنه پیش بیاد که رابطه‌مون رو وارد یه بحران جدی کنه که نتیجه‌ش جدائیه. من دیگه اون آدم سابق نیستم. مطمئنم تو هم همون سیاوش سابق نیستی. پس لطفن بیا با وضعیت موجود تصمیم بگیریم. من دوست ندارم دوباره وارد رابطه با آدمی بشم که ممکنه خاطرات تلخ گذشته رو برای من زنده کنه و من رو از شرایط عادی‌ای که الان توش هستم، بیرون بیاره. من به این شغل نیاز دارم. برای به دست آوردنش تلاش زیادی کردم. نگرانم. می‌ترسم. نیاز به اطمینان خاطر و امنیت روانی دارم. ترجیح می‌دم اگر قراراه ارتباطی دوباره شکل بگیره آروم و آهسته اتفاق بیفته. می‌تونه همین دیدارهای کوتاه  ولی ماهانه باشه.

-هدا لطفن اجازه بده دوباره دوست داشتن همدیگه رو تست کنیم. من متوجه نگرانی‌ها و ترس‌هات هستم. اگر قبول داری که هیچ کدوم از ما آدم سه سال پیش نیستیم و تغییر کردیم پس بیا دوباره به همدیگه فرصت بدیم. قول میدم که ارتباطمون مزاحم کارت نباشه و باعث نشه که شغلت رو از دست بدی. ازت می‌خوام اجازه بدی هفته‌ای یک‌بار ببینمت و باهات حرف بزنم. بعد از دوسه ماه تو تصمیم بگیر. اون وقت من هرچی که تو بگی رو می‌پذیرم. من این سه سال خیلی به گذشته فکر کردم.  تو تمام گفتگوهای ذهنیم تو مخاطبم بودی. گاهی باهات عوا کردم. گاهی باهات قهر کردم و گاهی ازت عذرخواستم. ازت خواهش می‌کنم اجازه بده دوباره این رابطه شکل بگیره.

هدا چند دقیقه‌ای ساکت شد تا طبق آموخته‌های سارا به احساسش توجه کند. او نگران بود. می‌ترسید. نیاز به امنیت از همه چیز برایش پررنگ‌تر بود. او دوست نداشت شرایط فعلی را از دست بدهد. شرایطی که برایش بسیار جنگیده بود. از طرفی هنوز سیاوش را دوست داشت. همین چند دقیقه کنارش آرامشی داشت که مدتها از آن دور بود. بیشتر که دقت کرد، او می توانست هرلحظه که نمی‌خواهد رابطه با سیاوش را تمام کند چون سیاوش به او فرصت انتخاب داده بود. او مجبور نیست  به این رابطه اگر برایش آسیب‌زا بود ادامه دهد، پس ترس هایش را دید. با خودش همدلی کرد و گفت هدا انتخاب با توست. هرجای رابطه احساس کردی دوست نداری ادامه بدهی یا می‌ترسی که دوباره آسیب ببینی من کنارت هستم و رابطه را مختومه اعلام می‌کنم. ضمن اینکه سیاوش هم دیگر آن جوان خام نیست و سختی‌های این چندساله آب‌دیده اش کرده. پس من کنارت هستم هرطور که تو تصمیم بگیری من می‌پذیرم.

هدا در جواب سیاوش گفت که حاضر است هفته‌ای یک بار با او قرار بگذارد تا یکدیگر را ببیننند ولی هرجای رابطه که احساس  کرد دیگر دوست ندارد ادامه بدهد، از سیاوش برای همیشه خداحافظی می‌کند. سیاوش از شوق بال در آورد و دست هدا را که محکم گرفته بود، بوسید.

ادامه دارد.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط