بازگشت به احساس| قسمت پایانی
هدا روی صندلی کنار زمین بازی نشسته بود و به دختری نگاه میکرد که با دلهره و به تشویق مادرش از سرسره ی نسبتن بلندی
هدا روی صندلی کنار زمین بازی نشسته بود و به دختری نگاه میکرد که با دلهره و به تشویق مادرش از سرسره ی نسبتن بلندی
خوابهای مشوش دیشب، بدن هدا را کوفته و کسل کرده بود و انرژی لازم برای کارهای روزانه را نداشت. بدون صبحانه از خانه بیرون زد.
سارا که از تغییر چهرهی هدا کمی نگران شده بود پرسید: -حالت خوبه؟ یه هو چی شد؟ +خوبم. فقط یادآوری چند خاطره کمی من رو
اشعههای خورشید از کنار پرده به صورتش میزد و اجازه نمیداد بیشتر از این، در رختخواب غلت بزند. بلند شد و با خمیازههای پشت سر
او خویشترین خویش من است ولی تابهحال دربارهاش چیزی به کسی نگفتهام. البته خودم هم تازه متوجه این خویشاوندی شدهام. شما که غریبه نیستید، هزارکار
کودک که بودم فکر میکردم دانشمندها عمر درازی را برای دانشمند شدن طی کردهاند و ابدن نمیشود ۵ یا ۱۰ ساله دانشمند شد. البته که
جلسهی اولیا و مربیان بود و باید ۸صبح در مدرسه حاضر میشدم. معلم قبل از شروع جلسه گفت که کسی پیش بچهها نیست و بهتر
سعی میکردم دخترِ خوبِ خانه باشم تا همهچیز در کمچالشترین شکل ممکن پیش برود. فرزند اول که باشی آنقدر باد به غبغبات میاندازند و
همین اولِ کار میخواهم بگویم که من یک آدم هیجانزدهام اما این ویژگیام را دوست ندارم. تصمیم گرفتم احساساتم را زیرِ خروارها خاک پنهان
کرونا که شد مغازهی کاکتوسفروشی ما هم تعطیل شد. همسرم خانه بود و درآمد فروش اینترنتی کفاف زندگی را نمیداد. بازار بورس داغ بود