سعی میکردم دخترِ خوبِ خانه باشم تا همهچیز در کمچالشترین شکل ممکن پیش برود. فرزند اول که باشی آنقدر باد به غبغبات میاندازند و مسئولیت سرت میریزند که از یاد میبری چه چیزهایی را دوست داری یا از چه چیزهایی بدت میآید. من هم از این برکت بینصیب نماندم. فکر میکردم که باید خواهرانم را زیر بال و پر نداشتهام بگیرم و برایشان بزرگتری کنم، اما روزی که این تابو شکست، من هم با او شکستم. دیدم نهتنها خودم شترگاو پلنگی شدهام که دوستش ندارم، بلکه آنها را هم نمیشناسم و چندین و چند سال خودم را اسیر ارزشها و باورهایی کرده ام که از پایه و اساس غلط اَندر غلطاند.
به من گفته بودند اگر طبق آن باورها زندگی کنم، نتایج مشخصی به دست خواهم آورد. اما دودوتایی که باید چهار تا میشد حالا یک و نیم هم نشده بود. مگر قانون همین نبود؟ مگر قرار نبود “پ” آنگاه “کیو” شود؟ پس چرا حالا آش شَلمشوربایی شده است که هیچکس طعمش را دوست ندارد؟
از آب سردی که روی بدنم ریخته شده بود، یخ کردم. من قوانین را اشتباه فهمیده بودم. ارزشها را اشتباه شناخته بودم. فکر کرده بودم که اگر آسه بروم و بیایم گربه شاخم نخواهد زد، درحالیکه شاخ گربه ربطی به چگونه راهرفتن من نداشت. او کارش شاخزدن است. چه آهسته بروی چه تُند، آنجا نشسته که کارش را انجام دهد و تو ناچار زخم خواهی خورد.
باورهای زیادی در من تغییر کرده که گمان میکنم حجت محض نیستند و میشود که باز هم، همان باورها دچار تغییرات عجیبی شوند که نهتنها خودم، بلکه دیگران را هم شگفتزده کند.
۱
هرچیز به ما میرسد ربطی به انعکاس رفتار ما ندارد
حتمن قانون کارما را بارها شنیدهاید و آن را در زندگی به کار بردهاید. شاید هم هرجا که نتوانستید حقتان را زنده کنید به قانون کارما سپردید و این وظیفهی سنگین را به عهدهی او گذاشتید.
به نظرم قانون کارما به شرایط زیادی بستگی دارد و اکثر کسانی که باز پسگیری حق و حقوقشان را به عهدهی قانون کارما میاندازند، افراد ناتوانی هستند که هنوز تکلیفشان با خودشان روشن نشده. نمیخواهند از لاک دفاعیشان بیرون بیایند مبادا گزندی به بدن ضعیف و رنجورشان وارد نشود. آنها همان ضعیفههایی هستند که دلشان میخواهد همیشه خوب جلوه کنند و مورد تعریف و تمجید همگان باشد. استیفای حق و حقوق، خروج از منطقهی امنی ست که میتواند تو را در معرض هرگونه آسیب و تهمتی قرار دهد. وقتی تو از خانهی محافظت شدهات بیرون میآیی تا نیازهایت را برآورده کنی و حاضر نیستی در قبال هر بیعدالتی کوتاه بیایی، قضاوت و تهمت آغاز میشود.
یادم می آید در دوران نوجوانی والدین و مدرسه برای اینکه مرا از گزند آسیبهای اجتماعی در امان نگه دارند، به این باور مجهز کرده بودند که دختران آفتابمهتاب ندیده،خوشبختترند و شوهران بهتری نسیبشان میشود. من هم با این باور خام مدام دچار تضاد میشدم و نمیتوانستم نمونههای عینی خلاف این باور را بپذیرم و از این دوگانگی نجات پیدا کنم. به نظرم می آمد که یک جای کار میلنگد اما چون شکستن باورهای کودکی برایم از آهن هم سختتر بود، توان فروریختنشان را نداشتم و تضاد را به ندانستههایم حواله میدادم و می گفتم حتمن چیزهایی هست که من نمیدانم و در آینده اتفاقات عجیب و غریبی برایشان خواهد افتاد. اما آنها هر روز خوشبختی را همچون هوا نفس میکشیدند و من در عجب بودم.
کمکم به این نتیجه رسیدم که جهان فرمولهای پیچیدهای دارد که نمیتوان با یک قانون ساده، همهچیز را به آسانی تعبیر کرد. جهان سراسر درد و رنج است و اگر امروز چنین اتفاقی برای من پیشآمده دلیلهای متعددی دارد که شاید ربط زیادی به انعکاس رفتارم نداشته باشد. با همین فرمول از قضاوت اتفاقاتی که برای دیگران میافتاد هم ناتوان شدم. سعی کردم گاهیاوقات به جای دست و پازدن و پیشدارویهای کودکانه، نظارهگر باشم تا شاید در آینده، گره از این مجهول باز شود.
۲
بیان احساسات نشان ناتوانی و ضعف نیست
برای اینکه بتوانم خودم را که دختری بیست ساله بودم در محیط سرسخت و خشن رادیو سالم نگه دارم، زرهی سنگین و بزرگ به تن کردم که از دور، آدمها را از من فراری میداد. فقط کافی بود از چندمتری مرا با آن زره ببینند، سختی و خشکیاش مسیر ترددشان را کج میکرد و با من رودررو نمیشدند. آن زره احوال و احساسات و درونیات مرا جوری مخفی کرده بود که خودم هم دچار دوگانگی شدم. من برای حفظ و نگهداری از سلامت روانم آن زره سنگین را به تن کرده بودم، حال آنکه همان سنگینی، ذره ذره روحم را از درون خراشید و زخمی کرد. من از بیان احساساتم میترسیدم. از اینکه بگویم دلتنگ شدهام. از اینکه بگویم ناتوانم. روی دیدن غم را نداشتم و شادی را در عمق وجودم پنهان میکردم اما او از چشمانم بیرون میریخت و مرا لو میداد.
من برای آنکه بتوانم روزهای خوش موفقیت را ببینم روی احساساتم سرپوش آهنی گذاشته بودم. فکر میکردم اگر احساسم را بروز ندهم و آن را نبینم مسیر موفقیت برایم هموارتر میشود. یادم میآید برای برنامهی تحویل سال ۸۹ رادیوجوان فشار سنگینی را تحمل کرده بودم و اجازه نداده بودم، حتی ذرهای احساسم مخل کارم شود. بعد از پایان برنامه تا چند روز اشکم بند نمیآمد. آن همه ندیدن احساسات حالا مرا زمینگیر کرده بود و مثل فنری که فشردگی بسیار تحمل میکند، حالا چنان به هوا پرتاب شده بودم که نمیدانستم در فرود چندین استخوانم خواهد شکست. به خیالم میخواستم کنترل احساساتم را به دست گیرم تا هروقت ارده کردم، بتواند خودی نشان دهد حال آنکه با این سرپوشها و ندیدنها وحشیتر شده بود و در مواقع حساس با نشاندادن خودش، من را خشمگینتر میکرد.
وقتی جای کلمهی کنترل و مدیریت را عوض کردم، زندگی روی دیگرش را نشانم داد. فهمیدم که احساسات همچون شکوفههای درختی لُخت و عور نوید میوههای شیرین و آبدار میدهد و من باید از آن شکوفههای نورسته محافظت و مراقبت کنم. باید دست نوازش سر احساساتم بکشم و با آنها مثل کودکی سه ساله مدارا کنم. آنها از میوههای نوبر حکایت دارند که اگر از گزند برف و باران محافظتشان نکنم، درخت وجودم بیبار و بر میماند و من باغی آباد نخواهم داشت.
۳
باغچهی خودت را بیل بزن
پدرم همیشه تماسهایم را به مرکز مشاوره تعبیر میکرد و هر بار که تلفنم با دوستانم تمام میشد، پیشنهاد میداد که حق مشاوره بگیرم. خودم هم سرم برای این کارها درد میکرد. مدام دلم میخواست به دیگران کمک کنم تا با کارهایی که انجام میدهم اهمالکاری آنها جبران شود. جای آدمها هرکاری که از دستم بر میآمد انجام میدادم. جایشان حرف میزدم، عذرخواهی میکردم، پول در میآوردم و امتحان میدادم. یادم میآید وقتی برای اولینبار و آخرینبار جای یکی از دوستانم در دانشگاه امتحان دادم و لو رفتم، تا مدتها از ترس اینکه مبادا خودم مشکل پیدا کنم، تن و بدنم میلرزید.
همیشه سرم درد میکرد برای کمککردن به دیگران. سعی میکردم هرکاری از دستم برمیآید برای هرکسی که از من کمکی میخواهد انجام دهم. اما روزی که خسته و ناتوان در باغ درونم نشسته بودم، همه جایش را خشک و بیآب و علف دیدم. من آنقدر مشغول آبادکردن باغ و ایوان دیگران بودم، که خودم خشک و بیبَر ماندم. من برای کمک به دیگران از خودم گذشتم و دست آخر سرخورده و پشیمان از بیدستاوردی رنج بردم.
وقتی تصمیم گرفتم بار دیگران را زمین بگذارم و اجازه دهم آدمها خودشان سنگ زندگی خودشان را به دوش بکشند، رها شدم. کارهای زیادی روی زمین وجودم، معطل من مانده بودند و حالا میتوانستم سبکبارانه انجامشان دهم. قبلترها باورم این بود که هرطور شده باید به اطرافیانم کمک کنم و روزهای خوش موفقیتشان را ببینم ولی وقتی دیدم آنها ابدن تلاشی برای تغییر شرایطشان نمیکنند و مرا برای طرح دلخوریها و ناراحتیهایشان انتخاب کردهاند، بیخیال شدم و توانم را برای بیلزدن باغچهی خودم به کار بردم. حالا که چندوقتیست باورم را برای کمک به دیگران تغییر دادهام، فکر میکنم آنها هم تکلیفشان را با من مشخص کردهاند و دیگر تلاش نمیکنند بارهای سنگینی را که خودشان توان جابهکردنشان را ندارند، روی دوشهای من بگذارند.
۴
خدا خیلی جدیست و با کسی شوخی ندارد
خدا همیشه در نظرم خدای مهربانی بود که اهل مسامحه است و خیلی چیزها را زیرسبیلی رد میکند. رحمتش بر غضبش سبقت دارد و در مقابل گریه و زاری آدمها زود کوتاه میآید. با همه مهربان است و دنبال فرصت میگردد تا به آدمها بیحساب ببخشد. فکر میکردم که دوست خوبیست که کمکاریهای من را جبران میکند و دنبال فرصت میگردد تا مرا خوشبخت کند. همیشه به همه میگفتم که خدا خیلی مهربان است و قوانین سفت و سختی ندارد و فقط کافیست پای این دوستی باز شود، آنوقت خدا برایت سنگ تمام میگذارد.
به نظرم خدا قوانینی داشت که میتوانست در زمانهای مختلف تغییرشان دهد و بسته به شرایط، آن قوانین را سخت و نرم میکرد. اما پارسال در جریان اتفاقاتی که برایم پیش آمد سیلی سختی خوردم و باورهایم به کل نابود شد. خدا دیگر برایم مهربانی نبود که قوانینش را به خاطر خوشآمد و بدآمد من تغییر دهد. خدا روی سرسختی هم داشت که من تا به امروز آن را ندیده بودم. خدا به چیزهایی سختگیر بود که ابدن فراری از آنها نبود. من خدا را یک دادگر آسانگیر دیده بودم و حالا او داشت بر من سخت میگرفت. دستم به جایی بند نبود و کاری نمیتوانستم انجام دهم. او به من قوانینیش را گوشزد کرد و گفت ابدن از این قوانین کوتاه نمیآید و هرکس ذرهای از آنها تخطی کند با سختگیریاش مواجه میشود. خدا برایم دیگر سهلگیر بیقانون نیست. او همان اندازه مهربان و رئوف است به شرطی که به قوانینش احترام بگذاری و دست از پا خطا نکنی.
باورم نسبت به خدا فارغ از هر مذهب و مکتب و دینی خدای سهلگیریست که قوانینی سفت و سختی دارد. او تا جایی بر من سهل میگیرد که قوانینش را زیرپا نگذارم. وقتی پای خرابکاری و میانبر پیش بیاید روی سختگیرش را نشانم میدهد و میگوید پا عقب بکشم. او به خاطر هیچکس از آن چیزی که مقدر کرده، دست نمیکشد. او تقدیر آدمها را به خاطر خوشآمد و بدآمد دیگران تغییر نمیدهد. او قوانین سختگیرانهای دارد که در چهارچوب آنها عمل میکند. باید مواظب باشی پَرَت به آن قوانین گیر نکند و به او اجازه دهی خداییاش را بکند وگرنه اگر بخواهی به اندازهی ذرهای در خدایی کردنش اختلال ایجاد کنی، سخت پشیمان میشوی.
۵
آرزو و رویا با خیالبافی و تصویرپردازی محقق نمیشود
وقتی تصمیم گرفتم طبق جریان تازه رونقگرفته در جامعه، آرزوها و رویاهایم را بنویسم و برای محققشدنشان، خیالپردازی کنم، در دلم به این باور احمقانه میخندیدم. بله به نظرم کار احمقانه ای میآمد و ابدن نتیجه نداشت ولی چون میترسیدم نکند اشتباه کنم، به این دوگانگی تن دادم و برخلاف باور درونیام عمل کردم. آنقدر از اطرافیانم(شما بخوانید بلاگرهای اینستاگرام) شنیده بودم که با خیالپردازی و مرور مقدسگونهی آروزها میتوانم به سطح خوبی از رفاه و موفقیت برسم که باورم شده بود. جوزده شده بودم وهرچه نشانهی رفاه و موفقیت ظاهری بود را یکجا میخواستم. هر روز هم آن لیست کذایی را مرو میکردم و روزی را میدیدم که سوار بر اسب سفید آرزوها بر جهان میتازم و خوشبختترین زن زمینم.
چندوقتی بر همین روال گذشت تا روزی پذیرفتم این لیست ابدن نشانی از علاقههای من ندارد. من خواهان زندگی لاکچری نیستم و بهتر است تا راهی تیمارستان نشدهام به این خُل و چِلبازی پایان بدهم. آن لیست را پاره کردم و خودم را نجات دادم. اگر قرار باشد که همه از سطح مشخصی از رفاه برخوردار باشند، این همه تفاوت در جهان را چگونه میتوان توجیه کرد. اگر بارها و بارها ثابت کردهایم که هرکس اثر انگشت منحصر به فرد خودش را دارد و خدا از هرکس فقط یک نمونه خلق کرده است پس سریدوزی در رویاپردازی کار احمقانهایست که بهتر است قبل از اینکه جهان ما را به مسخره بگیرد، تمامش کنیم و به دنبال علاقههای شخصی خودمان برویم. وقتی که تصمیم گرفتم به جای رونویسی از آرزوهای دیگران در پی خواستهها و آرزوهای خودم باشم، باورم به خواسته و رویا تغییر کرد. اهدافم رنگ دیگری گرفت و توقعم از جهان جور دیگری شد.
6 پاسخ
چه مقالهی خوبی، لذت بردم. چقدر تجربهی باغچهی خودت را بیل بزن. برایم آشنا بود. چند وقتی ست که به این مطلب رسیدم و کمی رها زندگی میکنم.
جالبه، چقدر تجربیات مشترک بین انسانها وجود داره.
و چقدر من از خوندن این متن لذت بردم. خدای رئوف و مهربان و قانونهایی که «باید» رعایت شوند. عالی بود.
ممنونم مهدیس عزیزم. احساس میکنم باید روزی از صبح تا شب با هم به گفتگو بنشینیم. به نظرم حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم.
حتمن حتمن، من که خیلی مشتاقم…
چه صادقانه و ملموس نوشتید مرضیه بانو. با قسمت《بیان احساسات نشان ناتوانی و ضعف نیست》خیلی موافقم. خدای جدی مهربون رو دوست دارم ❤️
ممنونم ازت نرجس جان. بله واقعن همینطوره.