همین اولِ کار میخواهم بگویم که من یک آدم هیجانزدهام اما این ویژگیام را دوست ندارم. تصمیم گرفتم احساساتم را زیرِ خروارها خاک پنهان کنم بلکه دیگر به سراغم نیاید و بگذارد آبِ خوش از گلویم پایین برود. اما او گوشش به اینحرفها بدهکار نیست. اگر برایش قبری به عمق هزاران کیلومتر هم حفر کنم، باز سربزنگاه میآید و جوری چماقش را بر سرم میکوبد که آه از نهادم بلند میشود.
بارها و بارها از هیجانزدگی ضرباتِ مهلکی خوردهام. هر نوبه هم به غلطکردن افتادم و پشت دستم را داغ گذاشتم که دیگر اسیر هیجاناتم نشوم، ولی لعنتی هردَم قویتر میشود و من را بیشتر دچار خودسرزنشگری میکند.
برای رسیدن به قلهی موفقیت فهمیدم که باید کنترلش کنم و افساری به گردنش بیندازم تا هروقت خواستم، به هرکجا که اراده کردم، برود. برای مدتی عملکردم موفقیتآمیز بود، اما چندباری که افسارِ حیوان را محکم کشیدم، دهانش زخمی شد و لجامگسیختهتر از قبل به دنبالم افتاد.
احساسات خَر است
با پا پَسَش میزدم و با دست پیش میکشیدم. بازار فارکس را به چند دلیل انتخاب کرده بودم که یکی از آنها هیجانِ بالای این بازار بود. خودم هم نمیدانستم چهکارهام. به خاطر ۱۰دلار سود به هوا میپریدم و به خاطر ۲۰دلار ضرر تارکِ دنیا میشدم. قبل از روشنکردن کامپیوتر با خودم عهد میکردم که نباید هیجانزده شوی و خداوکیلی این سهچهار ساعت هیجاناتت را پشت درِاتاق بگذار و با عقل و منطقت معامله کن. انگار کن که سود و ضرری در کار نیست و نسبت به سقوط و صعودِ بازار خونسرد باش، ولی هیجان از رگِ گردن به من نزدیکتر بود. دقیقن وقتی که نباید، سرو کلهاش پیدا میشد و بیاذن من، آن کلید لعنتی را برای بازکردن معامله میزد و همهچیز را به باد فنا میداد.
اینطور نمیشد. باید فکری برایش میکردم. مثل پوست به من چسبیده بود و نمیشد ندیدهاش بگیرم. مدام توی صورتم میآمد و قُدرتش را به رخم میکشید. دوبار که در بازار فارکس ضررِ سنگین کردم و دیدم نمیتوانم با پاککردن صورتمساله، راه به جایی ببرم، با یکی از دوستان کُوچَم قرار و مدار جلسه گذاشتم.
بعد از چند هفته کاشف به عمل آمد که من از طرحوارهی بازداری هیجانی رنج میبرم و مشکلم به خاطر تلاش در کنترل هیجاناتم است. روزی نبود که از این طرحواره چیزی نخوانم. گوگل را زیرو رو کردم. کتابها را ورق زدم و در یکی از همان جلساتِ درمان، وقتی به جای کلمهی کنترلِ هیجان، مدیریتِ هیجان گذاشتم، انگار بار سنگین چندهزارساله از شانههای زخمی و خونیام برداشته شد.
من زخمی تیغِ کنترل بودم. چون میخواستم هیجانم را کنترل کنم، مثل اَجلِ معلق به سراغم میآمد و با یک حرف نسنجیده زیرآبم را میزد و من میماندم و یک عمر افسوس و حسرت و پشیمانی.
او دوست داشت دیده شود، به رسمیت شناخته شود، پذیرفته شود، ولی من مدام چماقِ تحقیر برسرش میکوفتم و میگفتم هیجان اَفیونیست که باید از آن کیلومترها فاصله بگیرم. همین بود که آبمان در یک جوی نمیرفت و چون کنترلِ ناخودآگاهم در دستانش بود، مرا بدجور نقرهداغ میکرد.
سپر انداختم و تسلیم شدم
وقتی با هیجانات و احساساتم طرحِ دوستی ریختم، ورق برگشت. زندگی روی دیگرش را به من نشان داد. در طاقچه کتاب هنرهمهفن حریفشدن در احساسات را پیدا کردم و مثل تشنهای در بیابان که به آب رسیده باشد، فصل به فصل جلو رفتم.
مارکت براکت در کتاب هنر همهفن حریفشدن در احساسات میگوید:
«وقتی احساساتمان را نادیده میگیریم یا سرکوب میکنیم، برعکس قویتر میشوند. احساساتی که خیلی قوی هستند در درونمان بزرگ میشوند، مثل نیرویی تاریک که عاقبت تمام کارهایمان را مسموم میکند، چه خوشمان بیاید، چه نیاید. احساساتِ جریحهدار شده خودبه خود محو نمیشوند، خود به خود التیام پیدا نمیکنند. اگر احساساتمان را ابراز نکنیم، مثل بدهی روی هم تلنبار میشوند و بالاخره روزی مهلت پرداخت و تسویه حسابشان سر میرسد.»
من میتوانستم با احساسات و هیجاناتم مثل کودکی گریزپا رفتار کنم و دستِ مهربانی به سرش بکشم یا دوپای کودکانهاش را بشکنم و نگذارم بازیگوشی کند. من دومی را انتخاب کرده بودم، بیخبر از اینکه آن کودک تُخستر از آن است که با ضربههای من معلول شود و قدرت راهرفتنش را از دست بدهد.
ما بارها و بارها به خودمان و فرزندانمان گفتهایم که احساسات و هیجانات اسرار مگویی هستند که اگر آنها را لو بدهیم، قدرت نفوذمان را از دست میدهیم و مدیریت زندگی از دستانمان خارج میشود، درحالیکه احساسات حاوی اخبار و اطلاعاتی از درون ما هستند. از علاقههامان. ترسهامان. نگرانیها و کنجکاویهامان. همین احساسات هستند که میتوانند ما را برای زندگی بهتر راهبری کنند. احساسات اولویتهای زندگی را نشانمان میدهند و اگر پای حرفشان بنشینیم، میتوانیم درک بهتری از خودمان و خواستههایمان داشته باشیم.
احساسات پنجرهای به درون ما هستند و به ما کمک میکنند با خودمان و آنچه درونمان میگذرد مرتبط شویم. احساسات سرپوش ضعفها، نقصها، کمبودها و حفرههای درونمان را برمیدارند و کمک میکنند تا بهتر خودمان را بشناسیم و قبل از اینکه کار از کار بگذرد، برای خودمان قدمی برداریم.
وقتی تصمیم گرفتم احساسم را ببینم و به وقتش اجازه دهم بازیگوشی کند و مزه بریزد، زندگی روی دیگرش را نشانم داد. مشکلاتی که برایم پیچیده و سخت بودند، به مسائلی ساده و سطحی تبدیل شدند که با اندک توجهی میشد بهترین راهحل را برایشان پیدا کرد.
حالا من و هیجاناتم دوستانی قدیمی شدهایم. برای حرفزدن بههم تعارف تکهپاره میکنیم. گاهی او ساکت کنارم مینشیند و اجازه میدهد من سخن بگویم. البته هنوز هم شیطنتهای قدیمش را دارد و بعضیوقتها با حرفهای نسنجیدهاش من را غافلگیر میکند، ولی چه میشود کرد، زندگی بدون غافلگیری چیزهای زیادی کم دارد.
8 پاسخ
درود بر شما
چه جالب که کاملا حرفهات برام قابل لمس بود
بازداری هیجانی هم به نظرم بیماری قرن به حساب میاد
بله واقعن. بس که میخوایم کامل و بدون نقص عمل کنیم.
چه شیرین و دوستداشتنی در رابطه با هیجان نوشتی مرضیه جون. از بدِ روزگار من هنوز هم نتونستم دست رفاقت بهش بدم و از طرفی به دنبال کنترل کردنش هم نیستم، دوتا جزیرهی جدا شدیم و اون گاهی خودش رو نشون میده. انگار اونم مثل من دیگه نای جنگیدن نداره. باید حتمن این کتاب رو بخونم. باید دوست جدیدم بشه هیجان…
بله و مطمئن باش این قابلیت رو داره که به بهترین دوست دوران زندگیت تبدیل بشه.
چه مطلب خوبی، امان از دست این طرحواره ها که دست از سرمان بر نمیدارند. تنها راه موفقیت با هر نوع اشکالات وجودی، تنها دوست شدن و پذیرفتن آنهاست. ممنون مرضیه جانم
من از شما ممنونم به خاطر بازخورد و نظرتون گلی عزیز.
سلام مرضیه جان.
ببخشید بی اجازه وارد شدم و یکراست رفتم سراغ مدیریت هیجانات که بشدت نیازمندش بودم.
از بس استاد از مقاله شما تعریف کردند.
نتوانستم هیجانات رو کنترل کنم.
و بیراه نبود آنهمه تمجید از متن شما.
حقیقتش منم مدتی است مشغول به مدیریت همه جانبه احوال خویشم.
بجای اینکه به دیگران بگویم مراقب خودت باش
سعی کردم که هر روز مراقبت کنم از قلب و روح وروان و جسم. و..
مرسی مرضیه جانم
سلام خانم بانام عزیز
بایت لطف بسیاری که بنده دارید، سپاسگزارم.
بله واقعن بحث مدیریت هیجان برای من اونقدر جدی شده که از نان شب هم برایم واجبتر است.