با صدای دینگ پیامک بیدار شد. سیاوش بود. «صبحت به روشنی نور، عزیزدلم.» همین یک جمله دلش را لرزاند. صورتش سرخ شد و ته قلبش احساس دلگرمی کرد. ولی اگر به او دل ببندد. اگر همین دلبستگی جلوی تصمیم درست را بگیرد. اگر دوباره در آن گرداب سهمگین گیر بیفتد. ولی باید جواب پیام را میداد. «سلام سیاوش. صبحت پر از نور.» امروز کلی کار داشت که باید انجام میداد. روز تحویل پروژه بود. برای این کار یک ماه تمام وقت گذاشته بود و حالا میخواست نتیجهی یک ماه تلاشش را ببیند. دیر شده بود و فرصت صبحانهخوردن نبود. از خانه بیرون زد. تا محل کارش پیاده یکربع راه بود. هوای صبح برایش شیرین و دلچسب بود. چند نفس عمیق کشید و راه افتاد.
تلفن اتاقش زنگ خورد. آقای مدیر بود. فلش را به کامپیوتر زد و کل پروژه را روی فلش ریخت. در زد و وارد اتاق مدیر شد.
-سلام
+سلام خانوم. خوبی؟ خدا قوت.
-ممنونم. بالاخره کار رو تموم کردم. این هم کل پروژه. براتون روی فلش ریختم.
+ممنونم. بگذار اینجا سر فرصت میبینم.
-نمیخواین بهتون توضیح بدم؟
+ فعلن نه. میبینم و بعد نظرم رو میگم.
-آخه فکر کردم شاید لازم باشه یک جاهاییش رو براتون توضیح بدم.
+الان فرصت ندارم. شما برین به کارهاتون برسین خودم خبرتون میکنم.
-باشه پس فعلن خداحافظ.
+به سلامت.
ناراحت شده بود. چنین توقعی نداشت. فکر میکرد حالا که اینقدر برای این کار زحمت کشیده باید جور دیگری با او رفتار میشد. کارش تمام شده بود. امروز باید همین پروژه را تحویل میداد. از اتاق رئیس رفت نمازخانه. نیاز داشت با خودش خلوت کند. شانسش گرفته بود که کسی آنجا نبود و میتوانست با خودش همدلی کند. این کار را از سارار یاد گرفته بود.
«چه احساسی داری هدا؟ ناراحتم. فکر نمیکردم اینطوری بشه. دوست داشتم خودم پروژه رو با تمام جزئیاتش توضیح بدم. سرخورده شدم. رفتار رئیس خیلی طعنهآمیز بود. بهم برخورد. اصلن ازش چنین توقعی نداشتم. من اینهمه برای این پروژه زحمت کشیده بودم حالا میگه بگذارش خودم میبینم. اگر قرار بود اینطوری بشه که براش ایمیل میکردم. چرا این همه به خودم زحمت بدم که برم تو اتاقش و این کار رو تحویل بدم؟
فکر میکنی ارزش کارت رو کسی ندیده؟ این همه زحمت نباید باهاش اینطوری برخورد می شد؟
آره. فکر میکنم قدر کارم دونسته نشده. پیشنهاد پروژه رو خودم دادم و همهی کارهای صفر تا صدش رو هم خودم انجام دادم. این حق من نبود. نیازم به تاثیرگذاری دیده نشده. و نیازم به قدردانی.
خیلی خوبه که نیازت رو تشخیص دادی. به نظرت چه راهبردهایی میتونی برای این نیاز پیشنهاد بدی؟ تو توقع داشتی که رئیست ازت قدردانی کنه و بفهمه چقدر برای این پروژه زحمت کشیدی. دوستداشتی برق خوشحالی و رضایت رو، بعد از تحویل پروژه تو چشماش ببینی. نشد. حالا به هر دلیلی که ما ازش بیخبریم. حالا چه کاری میتونی انجام بدی؟ آیا خودت نمیتونی ازخودت قدردانی کنی؟ یا با سارا یا سیاووش حرف بزنی و پروژه رو براشون تعریف کنی تا اونها این نیازت رو برآورده کنن؟
چرا پیشنهاد خوبیه. اتفاقن امروز عصر قرار هفتگیم با سیاوشه. میتونم براش دربارهی پروژهم توضیح بدم و نظر اون رو بپرسم. تازه اینطوری میتونم نظرش رو نسبت به کارم هم بدونم. لازمه که باهاش دربارهی خیلی چیزها حرف بزنم. من مسیر تازهای رو شروع کردم که دلم نمیخواد کنارش بگذارم. نمیگم اولویتم کاره ولی خب جزء ۵ اولویت اصلی زندگیمه. لازمه این رو برای سیاوش واضح و شفاف توضیح بدم. دیگه نمیخوام اتفاق قبلی بیفته.
چقدر عالی. خوشحالم که حالت بهتره. احساس میکنم الان دیگه میتونی به اتاقت برگردی و بقیه کارهات رو انجام بدی.
بله. خوشحالم که تونستم با خودم همدلی کنم و با احساسم مرتبط بشم و نیاز پشت احساسم رو ببینم و براش کاری انجام بدم.»
ادامه دارد.
2 پاسخ
دوستش داشتم مرضیه. بنظرم به جاهای خوبی میرسه این داستانو ادامهش بده.
ممنونم مریم جان. مرسی که یهم انگیزه میدی.