برای مدرسه رفتن آماده می‌شد. به پدرش گفتم شیر دارد، فقط برایش یک کیک بگیر. پدرش گفت که کراکر ماهی خواسته. گفتم چه اشکالی دارد، تنوع خوب است. گفت که لقمه هم بدهی بد نیست، زنگ دوم می‌خورم. پدرش گفت که دیر است. گفتم طول نمی‌کشد. زود آماده می‌شود. نصف نان تافتون را در ماکروفر گذاشتم. فقط سی ثانیه. حلوا ارده را به همراه یک کیسه فریزر داخل پذیرایی بردم . گفت که برایش دو لقمه درست کنم بهتر است. به سرعت لقمه‌ها حاضر شد. از دستم گرفت. تشکر کرد و داخل کیفش گذاشت.

یاد روزهای مهرماه افتادم . وقتی خاگینه برایش درست می‌کردم و او با غرهای فراوان و بی‌میل می‌خورد تا اجازه‌ی خروج از خانه پیدا کند. کم کم من هم سرد شدم. وقتی قرار بود تلاشم نادیده گرفته شود، اجبار فایده‌ای نداشت. دیگر درست نکردم. تخم‌مرغ‌ها در یخچال باد کرد. حالا خودش تقاضای لقمه کرده بود و من با میل و سرعت اجابت کرده بودم. اصلا دریافت بدون تقاضا هیچ لذتی ندارد. به جانت هم نمی‌نشیند. مثل قاصدکی که در هوا گم می‌شود در روانت ردی و نشانی از خود به جا نمی‌گذارد.

غر هم می‌زنی که نمی‌دانی باید با آن داده چه کنی. مثل وقتی که خدا بی حد و حصر نعمت‌هایش را به پایت می‌ریزد و تو نمی‌بینی. فقط کافی‌ست همان‌ها کم‌رنگ شوند. بیمار شوی. خرج و دخلت با هم نخواند. رابطه‌هایت بوی نا و مردگی بگیرد. دستاوردهایت به لبه‌ی پرتگاه نابودی کشانده شود، آن‌وقت چشمانت باز می‌شود و اشتها پیدا می‌کنی. درخواست داری و گرسنگی را بهتر از قبل می‌شناسی.

از کسی شنیدم وقتی که سیر هستی اگر به غذا خوردن ادامه بدهی احمق می‌شوی. مثل وقتی‌ست که فقط به دست آوردن تو را راضی می‌کند و نیاموخته‌ای چگونه از این همه دستاورد لذت ببری. احمق می‌شوی و همه را یک شبه به باد می‌دهی.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط