«تهذیب دل سه چیزست از هلاک اَمن بحیات ترس آمدن و از شومی نومیدی با برکت امید آمدن و از محنت پراکندگی دل بآزادی دل آمدن.»
دندان شیریاش لق شده. ناراحت است. با گریه میخواهد راهی پیدا کنم تا دندان سرجایش بماند. خب این که نمیشود، راه رفتنی را باید رفت. آخرش که چی. همهی این دندانها باید بیفتند تا جایشان دندانهای تازه دربیاید. غمگین است. منطق سرش نمیشود. میگوید دندانهایش را دوست دارد و نمیخواهد از دستشان بدهد.میگویم که دندانِ تازه خیلی قویست. فوضول هم هست. میخواهد زودتر بیرون بیاید تا بفهمد تو دهان آسمان* چه خبر است. تازه آنقدر زورش زیاد است که میتواند دندان شیری را بیرون بیندازد. میخندد. میگوید که از دندانهایش قویتر است، نمیگذارد دندان شیری بیفتد. میگویم میتواند زورش را امتحان کند. باز میخندد. از زبان دندان اصلی با او حرف میزنم که دوست دارد زودتر پایین بیاید تا غذای بیشتری بجود و عرض اندام کند. دلش میخواهد تیزیاش را به رخ بقیهی دندانها بکشد. حالا حالش بهتر است. کارتون میبیند و یادش رفته که دندانش لق شده. کاش میتوانستم زندگی را همینطوری مسخره بگیرم. به اتفاقاتش بخندم. دنبال منطق و استدلال نباشم. آنوقت چقدر همهچیز جانکاه نبود. و خب زندگی راحتتر از چیزی بود که الان هست.
آن شب گذشت اما فردایش شرایط جانکاه هیچی نخوردن و هیچی نگفتن شروع شد. ترس و نگرانیِ دندان لقی که دیده نمیشد، حس گرسنگی و تشنگی و سخنوری دخترم را از کار انداخت. یاد آن مردی افتادم که در یک متری زمین، آویزان از شاخهی درخت از ترس سقوط، یخ زد. آسمان از ترس اینکه دندانش نیفتد نه غذایی میخورد و نه درست حرف میزد. چون نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد. تماس تلاشش را میکرد که چیزی به دندان لقشده نخورد. فکر می کرد با کوچکترین برخورد فاجعه رخ میدهد. ناشناختهها همیشه مَهیب و نگرانکنندهاند. کمتر کسی دوست دارد از حاشیهی امنش خارج شود، چون معلوم نمیکند چی پیش میآید. ولی کسی که از ترسهایش فراتر رفته و دل به دریا زده هم، دیگر حاضر نیست به شرایط قبلی برگردد. گذر از ترسها جرات ما را در قدمهای بعدی بیشتر میکند. نتوانستن را از دایره لغاتمان بیرون میاندازد و همین ما را برای رسیدن به رویاهامان امیدوارتر میکند.
همینکه حاضر شدی هر خطری را با جان و دل بپذیری، روی دیگر زندگی فَهمت میشود. آنوقت دیگر آدم پارسال و پیارسال نیستی، خیلی فرق میکنی.
از قول خواجه عبدالله انصاری در صد میدان: تهذیب دل سه چیزست از هلاک امن به حیات ترس آمدن…
*آسمان اسم دختر ششسالهام است
2 پاسخ
قلم بـه دست گرفتم کـه حرف حق بنویسم
هر آنچه را نتوان گفت بر ورق بنویسم
قسم بـه جان قلم خورده ام کـه نای قلم را
بـه دست گیرم و تا آخرین رمق بنویسم
بر ان سرم کـه بـه رغم محیط در همه ی جایی
هر انچه حق بپسندد بـه حقِ حق بنویسم
روز فکر هاي خلاق
روز اندیشه هاي نو، روز قلم مبارک
روز قلم بر شما هم مبارک