جسدهایی که بو نمی گیرند، فقط جا اشغال می کنند

صبح که از خواب بیدار شدم، روی صندلی کنار میز کارم نشسته بود. از دستشویی که برگشتم لبه‌ی تختم بود. وقتی خواستم صفحات صبحگاهی را بنویسم، آمد نشست گوشه ی دفترم. چشم غره‌ای بهش رفتم و به چشم‌هایش که از لای در باز شونده‌اش به من خیره شده بود نگاه کردم وگفتم: نمی خوای بیخیال شی؟ برو بشین سر جات. تمرکزم رو به هم می‌ریزی.

مردمک چشمش را به بالای کاسه‌ی چشم برد، دهانش را کج کرد، انگار که بخواهد برایم شکلک دربیاورد، زبان درازش را از دهانش بیرون آورد و با یک لحن مسخره گفت: خودت دیروز خواستی همه جا باهات باشم؟

من که واقعا به خاطر خواب بد دیشب مغز سرم درد می‌کرد و اصلا حوصله‌ی خودم را هم نداشتم ،گفتم:من؟ غلط کردم، به هفت جد و آبادت خندیدم. (دلم نمی‌خواست از جد و آباد خودم مایه بگذارم چون واقعا به پدربزرگم ارادت خاصی داشتم) برو خدا روزی‌ت رو جای دیگه حواله کنه، فکر نکنم اصلا امروز به حضور فسفری تو نیازی داشته باشم.

این دفعه انگار که عصبانی شده باشد، با چشم‌های گشاد شده، گفت: یادت رفته؟ خودت گفتی کاش یکی بود که وقت‌های مرده‌ی من رو هایلایت می کرد. اون وقت من جسدها رو دفن می‌کردم تا بتونم تو جاهای خالی جمله‌های جدید بنویسم. خب من هم  تصمیم گرفتم با دو چشم وق زده امروز دنبالت بیام تا وقت‌های مرده‌ات رو فسفری کنم و تو  بتونی از شرشون خلاص شی.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط