وقتی مادرِِ‌خانه بیمار می‌شود

آخرین باری که اینطوری بیمار شدم زمانی بود که کرونا آمده‌بود و هنوز در ایران اعلام نشده‌بود. مرگ را به چشمم دیدم.

از حوالی ظهر حالم بد بود، مدام به محمد می‌گفتم حالم خوب نیست و احساس می‌کنم معده‌ام سنگین است، ولی به نظرم می‌آمد که باور نمی‌کند و چون خودش هم مریض بود و من یکی دوباری به جانش غر زدم که سفرهایت را رفته‌ای و خوش‌گذرانده‌ای و مریضی‌ات را برای من آورده‌ای، انگار فکر می کرد ادا در‌می‌آورم. این را داخل پرانتز بگویم که همسر محترم هر زمان که بیمار می‌شود، فقط خواب است

شب شد، پریدم تو دستشویی و گلاب به روتان کاسه‌ی تئوالت پر قورمه‌سبزی و برنج و خربزه شد. ببخشید که اینقدر واضح می‌نویسم ولی تک‌تکشان را دیدم. صورتم را آب زدم. گلویم و بینی‌ام پر بود از آنچه که هنوز تخلیه نشده‌بود. درگیر بودم، نصف بسته دستمال‌کاغذی تمام شد تا نوبت بعدی که نصفه شب بود رسید. ایندفعه حالم بهتر شده بود. حداقلش این بود که توانستم بخوابم.

صبح که بیدار شدم رگ سیاتیک پای‌چپم گرفته‌بود و عاجزم کرده‌بود. یک استامینوفن خوردم و قرص ضد تهوع. دوباره خوابیدم. اینبار از بدن‌درد از خواب بیدار شدم. دوباره معده‌ام را با قرص بعدی استامینوفن غافلگیر کردم. احساس سنگینی می‌کردم. تقریبا تا ظهر خوابیدم. دیگر از بالا‌آوردن خبری نبود ولی میلی هم به غذا‌خوردن نداشتم. عصر با دو تا سوزن و یک سرم خودم را سوراخ‌سوراخ کردم. الان ۲۴ ساعت می‌گذرد و من همچنان میلی به خوردن‌غذا ندارم.

محمد امروز سر کار رفت و من ماندم و یک عالمه ظرف نشسته و دو بچه‌ی گرسنه و آشپزخانه‌ای به هم ریخته. از صبح تا ظهر بشور و‌بساب کردم. مگر تمام می‌شد. یک کوه لباس‌کثیف را مهمان شکم ماشین لباس‌شویی کردم. ۱۰ کیلو رب‌گوجه‌فرنگی را بسته‌بندی کردم و خارک‌ها را در ظرف ریختم و برای بچه‌ها صبحانه پن‌کیک درست کردم. راستی یادم رفت بنویسم که از ۴ صبح دیگر خوابم نبرد و الان که ساعت نزدیک ۷ شب است هنوز خواب به چشمانم نمی‌آید. شامی نپخته‌ام و مانده‌ام که چطور شکم این سه نفر را پر کنم. اما الان خوشحالم که با وجود این حال بد نصفه و نیمه توانستم یادداشت‌روزانه بنویسم و به عهدم برای نوشتن روزانه وفا کنم. این را هم بگویم که نوشتن در کنار پسری که بالای سرت ایستاده و کلماتت را می‌شمارد و مدام می‌پرسد پس کی تمام می‌شود، تمرکزت را می‌گیرد و نمی‌گذارد هر آنچه در ذهن داری روی صفحه‌ی سفید خالی کنی، اما من پُررو‌تر از این حرف‌ها هستم و عادت کرده‌ام که کارهایم را در کنار اصرارهایی که تمامی ندارد، ادامه بدهم و به نتیجه برسانم. الان هم دارد نوشته‌ام را می‌خواند و با لواشکی که ذره‌ذره از آن می‌خورد، به شانه‌ی من می‌زند و می‌گوید می‌دانم که چه می‌نویسی.

نوشتن همیشه هم تمرکز لازم ندارد، فقط کافی‌ست که اراده کنی به نوشتن، زلزله هم که بیاید باز نمی‌تواند تو را از پای لپ‌تاپ تکان بدهد، البته بهتر است این حرف آخرم را پس بگیرم چون خدا همیشه من را با ادعاهایم امتحان کرده‌است و دست آخر به غلط‌کردن افتادم، پس سری را که درد نمی‌کند دستمال نمی‌بندند.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط