خوابهای مشوش دیشب، بدن هدا را کوفته و کسل کرده بود و انرژی لازم برای کارهای روزانه را نداشت. بدون صبحانه از خانه بیرون زد. مردد بود و نمیدانست سر قراری که دیروز سیاوش گذاشته بود برود یا نه. حرفهای نگفتهی زیادی داشت ولی احساس میکرد که تحقیر شده و از آنهمه تلاش برای نگهداشتن رابطه پشیمان بود. احساسات متفاوت سردرگم و کلافهاش کرده بود. به یاد آموزش سارا افتاد که گفته بود هروقت نتوانستی بفهمی چه احساسی داری بنویس. از اتاقش بیرون رفت و به نمازخانهی شرکت پناه برد. این ساعت روز هیچکس آنجا نبود و میتوانست خلوت کند.
روی کاغذ نوشت: چه احساسی داری؟
غمگینم. سردرگمم. پریشانم. دلتنگم. درماندهام. خجالت زدهام. پشیمانم. احساس رنجیدگی میکنم. مشکوکم.
بیش از آنکه فکر میکرد نوشت. حالا وقتش بود که بنویسد چرا چنین احساسی دارد؟ غمگینم چون احساس میکنم عزتنفسم آسیب دیده. من خلاف خواستهی باطنیام رفتار کردم و با اینکه میدانستم حرفزدن با سیاوش فایدهای ندارد و او تصمیمش را گرفته، بیخود و بیجهت رابطه را کِش دادم. من به خودم با ادامهی رابطه آسیب زدم و از این کار پشیمانم. هنوز هم درونم احساسهای ضد و نقیضی نسبت به سیاوش دارم که نمیدانم باید به کدامشان اعتماد کنم. من پریشانم چون نمیدانم باید چه تصمیمی بگیرم. اصلن دیدن دوبارهی سیاوش و حرفزدن دربارهی اتفاقاتی که افتاده درست است یا غلط. من حتی از درست و غلط کردن هم ناراحتم. انگار نمیتوانم با خودم روراست باشم. والد درونم مدام برایم خوب و بد میکند و بالغ درونم میگوید به او توجه نکن. درست و غلط وجود ندارد. به خواستهی قلبیات رجوع کن. خجالتزدهام چون من هم با سیاوش بد رفتار کردم. از اینکه احساساتش را ندیده گرفتم و او را نقنقو و بچهننه صدا زدم خجالت زدهام. من هم در خرابکردن این رابطه نقش داشتم ولی چون خودم را عقلکل میدیدم، همهی تقصیرها را گردن سیاوش انداختم و خب او هم حق داشت که نتواند این همه تحقیر را تحمل کند. من از او بیش از توانش توقع داشتم و میخواستم او خلاف روند سیسالهاش رفتار کند. مشکوکم چون نمیدانم سیاوش چه میخواهد بگوید. اگر بخواهد به رابطه برگردم ابدن قبول نمیکنم. نکند همین رفتن سرقرار درِ باغِ سبزی باشد که من به او نشان میدهم و بیخود و بیجهت امیدوارش کنم. نکند میخواهد همهچیز را سر من خراب کند و با نبش قبر و خاطرههای مزخرف، حالم را بد کند. تازه چند ماهیست که توانستهام به خودم مسلط شوم و تمرکزم را برای کارم بگذارم. اصلن دلم نمیخواهد موقعیت فعلیام را که به سختی به دست آوردهام از دست بدهم.
حالا انگار با این نوشتن حال هدا بهتر شده بود. زنگ تلفن او را به اتاقش برگرداند تا کاری را که میبایست امروز تحویل دهد به پایان برساند. بدش نمیآمد وسط روز زنگی به سارا بزند و از او مشورت بگیرد. بالاخره هرچه که باشد او بهتر از خودش میدانست چطور باید احساساتش را مدیریت کند و نیاز پس این احساس چیست؟
سر ناهار به سارا زنگ زد.
-سلام سارا خوبی؟
+ممنونم هدا تو خوبی؟
-بدموقع که زنگ نزدم؟
+نه عزیزم. منتظرم غذام گرم بشه برم غذاخوری شرکت. با من کاری داشتی؟
-راستش میخواستم باهات حرف بزنم. نمیدونم امروز باید سر قراری که سیاوش گذاشته برم یا نه. اونقدر مرددم که نمیتونم تصمیم بگیرم.
+نگران هم هستی؟
_بله. راستش از حرفهایی که ممکنه سیاوش بزنه میترسم.
+فکر میکنم که نیاز به اطمینان خاطر داری که این دیدار به دور از تنش و اضطراب و حرفهای تکراری باشه.
_دقیقن همینه. من دلم نمیخواد گذشتهای رو که تموم شده زیرو رو کنیم چون تازه چند ماهه تونستم خودم رو جمع و جور کنم و تو کارم موفق بشم.
+میترسی با حرفهای سیاوش دوباره به هم بریزی و نتونی تمرکز لازم رو تو کارت داشته باشی. یعنی دوست داری موقعیت کاریت رو حفظ کنی چون براش زحمت کشیدی؟
-بله ولی خب بدم نمیاد بدونم سیاوش بعد از سه سال چی میخواد بگه. کنجکاوم بدونم اون پسر بلندپرواز با اون آرزوهای دور و دراز چرا الان باید پیشخدمت یک کافه باشه؟
+پس من از حرفت این رو میفهمم که آینده و کار سیاوش و موفقیتش برات مهمه و دوستداری بدونی چرا الان تو این موقعیته؟
-بله این هم هست.
+به نظرت چطور میتونی این ملاقات رو مدیریت کنی که دچار بههمریختگی احساسی نشی و بتونی حرفهای نزدهات رو هم بگی؟
_شاید بهتره اول از نگرانیها و احساسم به سیاوش بگم و بگم که الان تو چه موقعیتی هستم و به جای اینکه وقتی حرف میزنه دنبال جواب باشم باهاش همدلی کنم و ببینم چرا این حرفا رو میزنه و چه نیازی پشت احساسش خوابیده.
+آفرین. دقیقن همینه. و این رو هم یادت باشه که همهی پیشفرضها و پیشداوریها و قضاوتهایی رو که از سیاوش داری کنار بگذاری و با گوش زرافهای به حرفهاش گوش بدی نه با گوش شغالی.
-ای بابا. کار سخت شد که. گوش زرافهای و شغالی دیگه چه صیغهایه؟
.یادم بنداز تو جلسهی بعد برات توضیح بدم. فعلن باید برم که داره وقت ناهار تموم میشه و من خیلی گرسنمه+
_ممنونم که به حرفام گوش دادی.
+خواهش میکنم عزیزم. فلن خداحافظ
هدا تلفن را که قطع کرد تصمیم گرفت به سیاوش فرصت حرفزدن بدهد ولی با خودش قرار گذاشت که بدون فکر و تامل و مشورت هیچ قول و قراری را با سیاوش قطعی نکند.
این داستان ادامه دارد.
آخرین نظرات: