پنجره خویشِ قدیم من است. روزهایی که از زندگی و زندگان وا میمانم به سراغش میروم و تاریکیهای روحم را با او روشن میکنم.
گاهی سر به سرم میگذارد و در هزارتوی وجودم گم میشود و من که به دنبال روزنهای کوچک بال بال میزنم،مویه زنان جستجویش میکنم و دست آخر در انتهای یک راهروی تاریک و نم گرفته پیدایش میشود. قفلش را میچرخانم و ناگهان بوی دریا به صورتم حملهور میشود، جانم را به تاراج میبرد و مرا در خودش غرق میکند.
البته مواجهی همیشگیام اینگونه نیست. بستگی به حال او هم دارد. گاهی رو به کویر باز میشود ، گاهی رو به جنگلی پوشیده از برف و گاهی سر از بیمارستان درمیآورم. چند وقت پیش، رو به کتابخانهای در هزاران سال پیش باز شد. زمزمهی مردی را شنیدم که زیر لب جملهای را ذکر گرفته بود.
من به تو اعتماد دارم
من به تو اعتماد دارم
من به تو اعتماد دارم
انگار قلمی برداشته بود و بر سنگ مینوشت. رد جوهر را بر بدن سنگ دیدم و سنگ که بعد از حکاکی ذوب میشد. من را هم با خودش همراه کرد. برایم عجیب بود. مرد را ندیدم. یعنی هرچه گردن کشیدم که شاید از لای کتابها قد و هیکلش را ببینم نشد. انگار آنجا کسی نبود و فقط صدایی کمرنگِ مردی از هزاران سال قبل لابهلای کتابها میپیچید و گردشان را پاک میکرد.
پنجره بسته شد. تا شب زیر متن افکارم صدای مرد را میشنیدم. از خیابان عبورکردم. موتورسواری به سرعت باد از کنارم گذشت. فقط یک سانتیمتر مانده بود تا مرا به دیار باقی بفرستد و خودم را دیدم که همچنان ذکر میکردم:
من به تو اعتماد دارم
من به تو اعتماد دارم
من به تو اعتماد دارم
پنجره برای من حکم یک جهان تازه را دارد که هربار رخ جدیدی به من نشان میدهد. ولی به من اجازهی عبور کردن از خودش را نمیدهد. من فقط میتوانم شاهد تصاویری بکر و ناب باشم. و برای چند ثانیه از جهان پشت سر به جهان پیش رو اسبابکشی کنم.
پنجره خویشِ قدیم من است و مرا هربار سخاوتمندانه به نوشیدن تصویرهایی ناب مهمان میکند.
آخرین نظرات: