برایم خیلی سخت است که دقیقا بگویم می خواهم چه تصمیمی بگیرم. اصلا چه تصمیمی باید بگیرم.دو کفه ی ترازو آنقدر وزنشان به هم نزدیک است که من را در اولویت بندی سردرگم کرده است.گاهی با خودم فکر می کنم شاید این مسیر مال من نیست، شاید باید راه دیگری را دنبال کنم و استعدادم در زمینه ی دیگری ست و من بی خود و بی جهت وقتم را تلف می کنم.
آبی که براسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
این بیت دقیقا همین الان در ذهنم مثل جوهر در آب پخش شد. کارهایی را به یادم آورد که در نیمه رها کرده بودم.شمردم، تعدادشان کم نبود. برای رها کردن هر کدامشان هزاران دلیل داشتم که هنوز هم به آنها پایبندم و قبولشان دارم.هنوز هم فکر می کنم کار درستی بود که ادامه دادنشان را رها کردم. اما فقط کافی بود یکی شان را هرچند کمرنگ، هرچند سخت، هرچند به کندی ادامه میدادم.حتما این روزها حال بهتری داشتم و به نتیجه های خوبی هم رسیده بودم .خیاطی و کارشناسی ارشد را به خاطر به دنیا آمدن فرزند اولم رها کردم.خوش نویسی را به خاطر فرزند دوم. برنامه سازی رادیو را به خاطر کله شقی مدیر و لجبازی خودم.ساخت پادکست را به خاطر بدقولی در پرداخت پول توسط کارفرما. تولید کاکتوس را به خاطر بازار خراب تولید و وضعیت بد اقتصادی کنار گذاشتم و این آخری نویسندگی هم که دلیلش واضح و مبرهن است، نداشتن فرصت کافی برای نوشتن. شاید باید کمی بیشتر تاب می آوردم. صبرمی کردم. تلاش هایم باید ادامه دار میشد که نتیجه می داد. اصلا همین، راه رسیدن به موفقیت است.شوق و تداوم.
شاید این یک پیام از ناخواداگاهم است که نمی خواهد سختی بکشد، زمین بخورد و راه ادامه دادن در عین ناامیدی را نیاموخته است. شاید روانم با این افکار می خواهد از من محافظت کند که آسیب نبینم و در جریان ناامیدی غرق نشوم که مدام در گوشم زمزمه می کند که این راه تو نیست و تو اصلا برای این کار آفریده نشده ای و این فعالیت چون در ژن اجداد تو هم وجود ندارد، قطعا تو نمی توانی در آن موفق شوی.
شاید لازم است یک خفه شوی آبدار به ذهنم بگویم تا خاموش شود و من بتوانم به کارم ادامه بدهم.
دقیقا تفاوت آدم ها همین جا خودش را بیرون می زند. وقتی که در دام اما و اگر ها می افتی ، آیا می توانی راه رهایی را پیدا کنی یا اینکه نه تنها با آنها همراه می شوی بلکه به زاد و ولدشان هم کمک می کنی و تعدادشان را تصاعدی بالا می بری؟
حالا که نوشتم حال بهتری دارم.الان دقیقا می دانم چه می خواهم.
من می خواهم ادامه بدهم
هرچند سخت
هرچند غیرممکن
هرچند کُند
هرچند ناامید
من برای ادامه دادن آفریده شده ام.
می دانم که عمرم از نیمه گذشته است و توان شروع کاری نو را ندارم. اگر بتوانم در بقیه ی عمر کوتاهم که مثل برق و باد خواهد گذشت به ادامه ی همین کارهایی که اخیرن شروع کرده ام، بپردازم، قطعا دستم از قبر بیرون نخواهد ماند و با یک حال خوش، دست در گردن فرشته ی مرگ با دنیا خداحافظی می کنم. حال این روزهایم را دوست دارم پس به ادامه دادنشان مشتاقم.
من به هرحال به مرگ سلام خواهم کرد چه آرزوهایم محقق شوند چه نشوند. پس چه بهتر که در کوشش رسیدن به رویاهایم باشم، تا در غم و حسرت گذشته. اصلا اگر از تلاش برای رسیدن به آرزوهایم انصراف بدهم چه برنامه ای دارم؟ می خواهم از آن به بعدش را چطور ادامه بدهم؟چیزی به ذهنم نمی رسد جز مردن.
پس من برای ادامه دادن آفریده شده ام.
درست است که دو کفه ی ترازو وزنی نزدیک به هم دارند اما آن چه این توازن را به هم می ریزد، تصمیم من به تلاش در جهت حال خوش مداوم است. همان که این روزها بویش عجیب به من نزدیک است و من را به سمت خود می کشاند.
آخرین نظرات: