شنبه ۱۶ دی ماه ۰۲
میخواستم درگیر نام نوشتهام شوم که مچ خودم را گرفتم و گفتم بیخیال، بعدن هم میشود تغییرش داد.
بارها همین وسواس سر شروعکردن باعث شده هرگز شروع نکنم، یا خیلی دیر شروع کنم.
امروز در مسیری که برای آوردن پسرم حسین، از مدرسه پیاده میرفتم به موضوع مقالهام فکر میکردم، اما زمانیکه خواستم بنویسم، به کل تغییرش دادم.
بچهها همراه پدرشان سراغ گوشی رفتهاند، تلویزیون برای خودش حرف میزند و قناری به شعف آمده و چهچهاش بلند شده.
به نظرم زیادی والدانه زندگی میکنم، حتی در مواجه با همسرم. بخشی از مقالهای که میخواهم بنویسم.
نگرانم. کتابهایم چندتا چندتا زیاد میشوند و من حتی یکییکی هم نمیخوانمشان.
از فردا یعنی یکشنبه ۱۷ دی ماه ۱۴۰۲ میخواهم روزی سه پومودورو بخوانم. البته غیر از وقتی که برای متمم میگذارم. نتیجهاش را با شما به اشتراک میگذارم.
برای اینکه نمرهی روزم را بالاتر ببرم، باید مطالعه کنم.رژ بزنم و چندخطی سپاسگزاری کنم.
بابت نفسهایی که ناخودآگاه میکشم سپاسگزارم چون من را زنده نگه میدارند.
بابت باد و باران امروز تهرانم سپاسگزارم چون هوا را پاکیزه کرد.
بابت داشتن این سایت سپاسگزارم چون میتوانم افکار و دغدغههایم را با شما به اشتراک بگذارم.
یکشنبه ۱۷ دیماه
دیشب خواب خوبی نداشتم.
از برنامهام به اندازهی یک پومودورو متممخوانی عقبم.
ساعت سه عصر است و به نظرم برای قهوه خوردن کمی دیر است.
امروز میخواستم زودتر از خانه بیرون بزنم تا کمی بیشتر پیادهروی کنم ولی تمامکردن مشق کلاس برایم اولویت داشت.
اولویتبندی همان دغدغهای است که این روزها سعی میکنم بیشتر به آن فکر کنم. در همهچیز. در فکر کردن، در کارهای روزانه، در برنامهریزی، حتی در ارتباطاتم هم اولویتبندی میکنم.
چقدر این مکان را دوست دارم. انگار بیشتر از همیشه به خودم نزدیکم. من به این نوع نوشتن احتیاج بسیار داشتم.
دوشنبه ۱۸ دیماه
دیشب تا ساعت ۱۱ و ربع سر کلاس بازخورد سایت نویسنده بودم. خیلی این کلاس را دوست دارم. از خواندن مقالههای همکلاسیهایم لذت میبرم.
امروز صبح با حالخوبی از زختخواب بلند شدم.
نتوانستم در هیچکدام از با من بنویسها شرکت کنم.
چند روزی بود که میخواستم به مریم زنگ بزنم و دربارهی حال و احوالم با او گفتگو کنم. امروز نتوانستم در مقابل این خواست درونی مقاومت کنم و از ساعت ۹ و نیم تا ۱۲ با هم حرف زدیم. گفتگوهایمان از جنس خودمان بود و تنها کسیست که توانستم افکار و احساساتم را بدون کوچکترین نگرانی از قضاوت شدن، با او درمیان بگذارم.
حال بهتری دارم. انگار انرژی زیادی برای ادامهدادن پیدا کردم. باک بنزینم پر شده و میخواهم رهاتر از قبل ادامه دهم.
دیشب با کتاب دفترچه خاطرات و فراموشی محمد قائد به خواب رفتم. این روزها دلم میخواهد پیادهروی کنم. به موضوعاتی مشخص فکر کنم و افکاری در ذهنم بپرورانم.
محسن نامجو را خیلی دوست دارم و مخصوصا آهنگ بگو بگو
من میخواهم یک خداباور باشم
من میخواهم خدا را همانگونه که هست ببینم، نه آنگونه که دوست دارم
دوشنبه ۲۵ دی ماه
از صبح به طرح داستان کلاس نویسندگی خلاق فکر میکنم. حالا که ساعت ۱۰:۹ دقیقه است هنوز به طرح مشخص و قابل قبولی نرسیدهام.
در درس تصمیم گیری متمم سهیل مشایخی از تصمیمسازانی گفته که دور و بر سیاستمداران قرار دارند و میتوانند در تصمیم نهایی آنها تاثیرگذار باشند. نگاه جالبی برایم درست کرد.
این روزها کتاب «مردی که زنش را با کلاه اشتباه میگرفت» را میخوانم. خیلی قلم آلیور ساکس با ترجمهی ماندانا فرهادیان را دوست دارم.
نگران و مضطربم. بیش از دو ساعت در متمم چرخیدهام ولی احساس میکنم از کارهایم عقب افتادهام.
هیچ ایدهای ندارم. نمیدانم چطور بایدافکارم را دستهبندی کنم و طرح قابل قبولی برای کلاس نویسندگی خلاق بنویسم.
2 پاسخ
بسیار عالی ، موفق باشید 🌹
ممنونم از شما.