جلسهی اولیا و مربیان بود و باید ۸صبح در مدرسه حاضر میشدم. معلم قبل از شروع جلسه گفت که کسی پیش بچهها نیست و بهتر است یکی از مادرها سر کلاس باشد تا از بچهها مراقبت کند. هیچکس قبول نکرد. انگار همه منتظر دیگری بودند. چند دقیقه بعد نگرانی وجودم را پُر کرد. یاد خراشی روی صورت پسرم افتادم که با اصرار چند روزهی من، بالاخره لو داد که کار کدام یکی از بچههای کلاس بوده و همه از او شاکی هستند. اجازه گرفتم که سر کلاس بروم.
وارد کلاس که شدم از حجم سروصدا و شلوغی بچهها ترسیدم. فکر کردم من ابدن بتوانم نیمساعت آنها را روی صندلیهایشان بنشانم تا ساکت باشد. اسم تکتکشان را از پسرم شنیده بودم ولی تا به امروز با هیچ کدامشان هیچ برخوردی نداشتم.
مدتها بود که دلم میخواست روزی برسد که بتوانم برای همکلاسیهای پسرم قصه تعریف کنم ولی ابدن حتی یک درصد هم بعید میدانستم آن پسربچههای بازیگوش روی صندلی بنشینند تا قصهای برایشان بگویم. از بچهها خواستم که هرکس سه دقیقه فرصت دارد تا برای همکلاسیهایش داستانی تعریف کند. یکی دونفر داوطلب شدند و پای تخته آمدند. اما همچنان کلاس شلوغ بود و انگار بچهها دلشان نمیخواست به داستان همکلاسیهایشان گوش دهند.
چند نفری را پای تخته ردیف کردم و خواستم که هرکدام ادامهی قصهی دوست کناریاش را بگوید. برای یکی دودقیقه جواب داد ولی کلاس همچنان شلوغ و پرسروصدا بود و بچهها با هم حرف میزدند.
پسرها را سر میزهایشان نشاندم و اعلام کردم که من میگویم چه کسی قصهی دوستش را ادامه دهد. بعضیها خواهش میکردند که حرف بزنند ولی همچنان چندتاییشان حوصلهی مشارکت نداشتند. دو پسری که روبهروی صندلی معلم، ردیف اول نشسته بودند اهمیتی به حرفهایم نمیدادند و مدام با هم پچپچ میکردند. آخر کلاس هم بچهها جلسهی چهارنفره گذاشته بودند و ریزریز میخندیدند. سعی کردم خوددار باشم و خیلی به بچهها سخت نگیرم.
قصه را یکی از بچهها شروع کرد و من از هرکسی که حرف میزد میخواستم که داستان دوستش را ادامه دهد. این کار را سر کلاس گفتوگو آموخته بودم و به نظرم تکنیک جالبی میآمد. هرکدام قصه را بر اساس علاقمندی خودشان پیش میبردند تا کمکم پای جن و پری و ساسیمانکن و بتمن و نیمار و استقلال سوراخ هم به قصه باز شد. بچههایی که دل پردردی از همکلاسیهایشان داشتند آنها را وارد داستان کردند و به فجیعترین شکل ممکن از دوستشان انتقام گرفتند. آرش، نوید را به دل مرداب کشاند و اکرمی، اَجنه را به جان محمودی انداخت. نطق بچههایی که ساکتتر بودند و نخواسته بودند قصه بگویند هم باز شد و اجازه گرفتند که داستان را به سبک و سیاق دلخواه خودشان ادامه دهند.
از بچهها خواستم به جای اسم دوستانشان از جانورها و اشیائی که میتواند شبیه آنها باشد استفاده کنند. علی پای تخته آمد و رامتین را به کرم خاکی تشبیه کرد. قصه را رهام ادامه داد و چون دلِ پری از اسفندیار داشت او را میمون خطاب کرد. سعی میکردم کوچکترین مداخلهای در روند داستانشان نداشته باشم و اجازه دهم بچهها خلاقیتشان را به کار بگیرند و داستان را به هر سمتی که دلشان میخواهد پیش ببرند. همه سر ذوق آمده بودند و داوطلب میشدند پای تخته بیایند و چند خطی قصه را طبق سلیقهی خودشان پیش ببرند. دیگر من تصمیم نمیگرفتم که چه کسی حرف بزند و بچهها خودشان داوطلب میشدند و نوبت میگرفتند.
قصه از خرگوشی که در باتلاق گیر کرده بود، رسید به میمونی که لباسش سوراخ است و شیری که موهای فرفری دارد و مارِ کوری که کفشهای سفید میپوشد. یکی از بچهها پای تخته آمد و گفت: « یک دانشمند اژدهایی میسازه و از او میخواد هرچه میگه، عمل کنه. اژدها داشمندو میخوره و دانشمند در دل اژدها میگوزه و اژدها که حالش بد شده به دانشمند شکایت میکنه و او میگه که نتونسته به دستشویی بره و از این بابت متاسفه.».
سعی میکردم به قصهی بچهها نخندم چون خدا میداند اگر میفهمیدند که قصههایشان برایم جذاب است، کار را به کجاها میکشاندند و کلاس چهارم میشد ۱۸+ سال. قشنگ میتوانستم از شروع و پایان داستان هرکدامشان بفهمم به چه چیزهایی علاقه دارند و از چه چیزهایی بدشان میآید. مشکلات روحیشان در داستانها نمود روشنی داشت و به نظرم اینروش میتوانست من را به درک درستی از همکلاسیهای پسرم برساند.
نخواستم آن نیمساعتی که سر کلاسم به بچهها سخت بگیرم و اصرار کنم که باهم حرف نزنند یا ریاضی و فارسی تمرین کنند. هرکس میخواست میتوانست خوراکی بخورد و دستشویی رفتن اجازه لازم نداشت. به نظرم اینکه بچهها خودشان قصه بسازند و هرطور دوست دارند آن را ادامه دهند، گاهی بهتر از آن است که بنشینند تا ما برایشان قصه تعریف کنیم.
درست است که وقتی قرار شد معلم سرکلاس بیاید، پا به فرار گذاشتم و زودتر از آنکه قصهشان تمام شود کلاس را ترک کردم، ولی ملاقات با همکلاسیهای پسرم که دربارهشان زیاد شنیده بودم، برایم تجربهای شیرین و دلنشین بود.
12 پاسخ
چه تجربهی جالبی بود.
از خوندنش خیلی لذت بردم🙂
ممنونم عاطفهجان.
از لطف بسیار شماست
چه تجربهی جالبی بود دوستش داشتم. بچهها عجب دنیایی دارند.
ممنونم گلیجان. بله واقعن دنیایشان شیرین و عجیب است.
تجربه جالبی بود
ممنونم خانم رحمانی عزیز
چجوری سعی کردی نخندی. اون اژدها جالب بود. هر کدومشو مثل کارتون تصور میکردم. خیلی جالب بود.
اگر میخندیدم، کلاس به باد میرفت.
خیلی بامزه بود، کلی خندیدم. بچهها و دنیاهاشون عالیان، مرسی که انقد خوب برامون توصیفش کردین، انگار منم اونجا بودم.
ممنونم عزیزم. بله واقعن دنیای بچهها مثل بهشت میمونه.
قشنگ موقع خوندنش حس کردم یه موجی از شادی دوید زیر پوستم.
چه روایت جذاب و شیرینی.
درودها مرضیه جان
ممنونم مریم جان.