امروز یکشنبه است و من از روز چهارشنبهی هفتهی پیش حتی یک خط هم ننوشتهام. یعنی فرصت خلوتکردن و نوشتن پیش نیامدهاست. دیروز سه پومودورو پیادهروی داشتم، بعد از مدتها خیلی به جانم چسبید. وسط راه خسته شدهبودم و میخواستم بقیهی مسیر را با ماشین بروم ولی چون تصمیم گرفتهبودم پیادهروی کنم، با خستگی کنار آمدم و به راهم ادامهدادم. وقتی به خانه رسیدم فریاد “من توانستم” از تمام سلولهای بدنم بلند شدهبود. مدتها بود چنین صدایی را اینقدر بلند از درونم نشنیدهبودم. کار بزرگی نبود ولی برای من که چند وقت است مدام بدمیآورم وبا درد زخم قبلی به استقبال زخم بعدی میروم، انگیزهای شد برای ادامهدادن. خودم رکورد خودم را بعد ار ۱۱ سال شکستهبودم. در مسیرم مغازهای را دیدم که فقط چاقو میفروخت، آبلیمو فروشیای که در بطریهای شیشهای آبلیموهایش را عرضه میکرد. نان فانتزی فروشیای که پایآلبالو داشت، مغازهی پروتئین فروشیای که انواع و اقسام سسها در ویترینش مرا صدا میزدند. این مسیر را همیشه با ماشین آمدهبودم، تجربهی پیادهروی چیزهایی را نشانم داد که قبلن ندیدهبودم. میل به پیادهروی کردن را از کمپ های ایدهپزی و آقای شاهین کلانتری پیداکردم.
امروز در کمپ ایدهپزی آقای کلانتری پرسید: دوست دارید با چه آدمهایی بیشتر ارتباط و مراوده داشتهباشید؟ جواب من آدمهای اهل یادگیری و تغییر بود. کوهنوردان را هم دوست دارم و آدمهایی که نگاه عمیقی دارند و لازم نیست باهاشان همکلام شوی تا بفهمی درکشان از زندگی چقدر زیبا و منحصربه فرد و دلچسب است، با نگاه همه چیزشان را برایت افشا میکنند. آدمهای پخته را هم دوستدارم، کسانی که در کارشان متخصص هستند و حرفی برای گفتن دارند. از آدمهای حرفهای هم خوشم میآید، مثلن همان مکانیکها یا دکترها یا پرستارها و تعمیرکارها که با یک نگاه دردت را میفهمند و درمانش میکنند. کتاب خوانها را هم میپسندم. از آدمهای خلاق هم خوشم میآید، همانها که کلی ایده در آستینشان دارند و فقط کافی است چند کلمه باهاشان حرف بزنی تا بمباران ایدهشوی و اصلا هم نگران نیستند مبادا کسی ایدههاشان را بدزدد، انگار به چشمهای ناب که تمامی ندارد وصل شدهاند.
حالا که فهمیدم از مراوده با چه انسانهایی لذت میبرم، قدم بعدی این است که خودم را شبیه آنها کنم. بله بهتر است به جای چراغ برداشتن و دور شهر گشتن، خودم یکی از همانهایی بشوم که دوست دارم با او وقت بگذرانم.
تا کی بخوانم: دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دید و دد ملولم و انسانم آرزوست
خودم همان میشوم. خیلی سخت است، میدانم. پوست آدم کنده خواهد شد، ولی کوشش بیهوده به از خفتگی. اگر چه پیش فرض این مصرع را دوست ندارم که میگوید کوششم ممکن است بیهوده باشد، چون به نظرم کوشش بیهوده وجود ندارد، ولی میتوانم به جای گشتن و گشتن و گشتن، خودم همانی بشوم که دوست دارم با او معاشرت داشته باشم. مگر غیر این است که آدم مدام با خودش و افکار و عقایدش معاشرت میکند، پس اگر خودم را آنطوری بسازم که دوست دارم در دیگران بیابم، بقیه هم همین احساس را با من خواهند داشت و من کیمیاگر جان آدمها میشوم وقتی که جان خودم را کیمیاگری کردهباشم.
آخرین نظرات: