چشمانم را که باز کردم دیدم که درون حلقهای که بزرگتر از تصور من بود، در حال دویدن هستم. اصلا مجبور بودم بدوم، یک لحظه خواستم کنترل حلقه را به دست بگیرم ولی زمین خوردم، اینبار تمام بدنم در حلقه میچرخید، با هر جان کندنی بود بلند شدم و سعی کردم با پاهایم سرعت چرخش حلقه را کنترل کنم، نمیشد. آنقدر تند حرکت میکرد که اگر با سرعتش همراه نمیشدم دوباره زمین میخوردم. یک بار خواستم سرم را کج کنم ببینم اصلا چه مسیری را دارم طی میکنم، پاهایم در هم پیچید و به سختی دوباره توانستم تعادلم را حفظ کنم. از کنار حلقهی بزرگتری رد شدم که درونش پیرمردی با سرعت لاکپشتی به نظر من و سرعت تند به نظر خودش داشت حرکت میکرد، عرق پیرمرد درآمده بود و نفس نفس میزد. با تعجب به پیرمرد نگاه می کردم که حلقهای با سرعت نور از کنارم رد شد.کسی که داخل حلقه بود را شناختم، موراکامی بود.موراکامی؟ اینجا؟ من کی هستم؟پیرمرد هم به نظرم قیافهاش آشنا بود. سیبیل و سر کچلش شبیه نیما یوشیج بود. حلقهای دیگر از کنارم رد شد، به جان خودم قسم یا نیچه بود یا انیشتین. از شکل سیبیلش میگویم. سرعت حلقه آنقدر کند بود که نگاهم به نگاهش افتاد. حالا که فکر میکنم خودِخود نیچه بود. باور کنید راست میگویم. وقتی که توانستم سرعت قدمهایم را با سرعت حرکت حلقه هماهنگ کنم، با حلقهای چند لحظه همراه شدم که مردی درونش عقب عقب میرفت و حلقه جلوجلو حرکت میکرد، نفهمیدید چطور شد نه؟ اولش خودم هم گیج شدم، چرا برعکس حرکت میکند؟ شبیه دیوید ممت بود. خدایا دارم خل میشم. خیابان که نه، جاده هم نه، بزرگ تر، شاید شهری از حلقههای متحرک دیدم که به مسیرهای مختلف میرفتند. آخرین حلقهای که دیدم مرد جوانی در آن مرده بود و حلقه داشت با بالاترین سرعتی که میشد دور خودش میچرخید.
چهرشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲
آخرین نظرات: