در توالت نشسته بود. کارش تمام شده بود. شکم بزرگش اجازه نمیداد که بتواند به راحتی بلند شود. دستش را روی سرامیکهای کف دستشویی گذاشت و بلند شد. به سختی شلوارش را بالا کشید. تمیزی یا کثیفی دستانش برایش مهم نبود. میشد رد کمرنگی از مدفوع را روی شلوارش دید. به دستانش کمی مایع زد و سعی کرد همانطور که پسرش به او یاد داده بود، آنها را بشوید. ناخنهایش را کف دستش کشید، دستانش را انگشت به انگشت به یکدیگر مالید و وقتی کامل دستهایش را شست، انگار که شک کرده باشد با دقت بیشتری به ناخنهایش نگاه کرد. از دستشویی بیرون آمد. وارد پذیرایی شد. به اتاق رفت. جلوی کمددیواری که درش را باز کرده بود، نشست و گره بغچهای از روسری نو، را باز کرد، شورت و شلواری درآورد، همانجا روی زمین بیاینکه بلند شود، شلوارش را پایین کشید و لباسش را عوض کرد. لباس کثیف را کنار گذاشت و محتویات بغچه را بیرون ریخت. جوراب پارازینی پیدا کرد که انگار چیزی داخلش گذاشته بود. چند اسکناس ۵۰ هزار تومانی از جوراب بیرون آورد. دسته کرد و دوباره داخل جوراب گذاشت. داخل بغچه چند شلوار، بلیز و زیرپیراهن زنانه بود. همه را درآورد، پشت بغچه، ساک مشکیای بود که آن را بیرون کشید. زیپ ساک را باز کرد، سرزیپ کنده شد. بدون توجه به کندهشدن سر زیپ، محتویاتش را بیرون ریخت. وسط لباسهایش یک دسته قاشق چایخوری بود. آنها را از لای کشی که دورشان انداخته بود، بیرون آورد. شمرد، داخل لنگه جوراب مردانهای گذاشت که از وسط لباس هایش بیرون کشیده بود. کمی مکث کرد، سطل آشغال اتاقش را برداشت، پلاستیک داخلش را بیرون آورد و قاشقها را کف سطل آشغال گذاشت. پلاستیک را دوباره داخل سطل گذاشت و گوشهی اتاق جایش داد. کلیدی در قفل در پیچیده شد و در آپارتمان باز شد. زنی حدود ۵۰ ساله واردخانه شد. بالافاصله بعد از ورود به داخل اتاق رفت و گفت:
-سلام مامان. خوبی؟ چراغ دستشویی رو چرا خاموش نکردی. اینجا چیکار میکنی؟ ناهار خوردی؟
– سلام قربونت برم. خوبم. هیچی نخوردم. سرد بود.
– بهت که یاد دادهبودم چطوری ماکروفر رو روشن کنی، چرا نخوردی؟ الان قندت میافته. پاشو بیا سر میز بشین، برات غذا داغ کنم.
– الان میام قربون شکلت، یه کم اینجا کار دارم. وسایلم رو هم ریخته، باید مرتبشون کنم.
– چرا لباس زیرت رو انداختی اینجا. باید میگذاشتی تو لباس چرکها.
– دست نزن بهش، تمیزه. تازه پوشیده بودم.
– اگه تمیزه چرا عوضش کردی، بده بشورم.
– خراب میشن زیاد بشوری. بده بگذارم تو لباسهام.
– فدا سرت، دوباره میخرم برات.
-نمیخواد تو بخری،حقوق من رو بده خودم میخرم.
– فردا باهم میریم عابربانک بهت میدم. آخه تو که چیزی باهاش نمیخری. میخوای چیکار؟
– تو چیکار داری. تو حقوقم رو بده، خودم میدونم چیکار کنم.
– باشه فردا بهت میدم.
زن انگار از اینکه به فردا حواله داده شده است، به مذاقش خوش نیامد زیر لب شروع به غرزدن کرد.
-زنیکه عایشه هی به من فردا فردا میکنه. خاک بر سرت. چی از جون من میخوای. من که میدونم حقوقم رو برای خودت برداشتی. تو دزدی.
صدایش کم کم بلندتر شد و فحش های رکیکی را پشت سر هم ردیف کرد.
-آی دزد. این زنیکه پول من رو دزدیده. آی دزد. به دادم برسید.
زن که از سروصدای زیاد شوکه شده بود وارد اتاق شد. رو به مادرش گفت:
-مامان زشته، همسایه ها می فهمن. باشه بابا امروز پولت رو میدم.
– همین الان بده. من پولم رو میخوام.
– زن سراغ کیف پولش رفت و دو اسکناس ۵۰ هزار تومانی به مادرش داد.
-بیا مامان اینم پولت.
پیرزن تا چشمش به پول افتاد خندهای کرد و گفت: قربونت بشم . اگر لازم داری، فعلا نمیخوامها.
اسکناسها را از دخترش گرفت و شمرد. زیرپوشی از توی بغچهاش درآورد، پولها را داخل زیرپوش گذاشت و کش شلوار قرمز رنگی که مرده بود را دور زیرپوش کشید و دوباره داخل بغچه گذاشت.
-پاشو بیا مامان. غذات دوباره سرد میشهها.
– الان میام. یه کم صبر کن.
– پاشو بیا دیگه. دوباره داغ کنم دیگه خوردن ندارهها.
زن وارد اتاق شد، دست مادرش را گرفت و بلند کرد. او را سرمیز، روی صندلی نشاند و بشقاب ماکارانی را جلویش گذاشت.
-بخور مامان. باید آمپولت رو هم بزنم.
زن سرنگ کوچک انسولین را برداشت، از شفاف و کدر به اندازهای مشخص کشید، در سرنگ را گذاشت و سمت پیرزن آمد. آستین لباسش را بالا کشید. زن از خوردن دست کشید و اخمی به صورتش انداخت. انگار تمام لذت غذا برایش زهرمار شده بود. انسولین که وارد بدنش شد، از نو خوردن را شروع کرد.
آرام آرام غذا میخورد. قاشق را پر نمیکرد و فقط نوک قاشق کمی ماکارانی م گذاشت. دهانش را جوری باز میکرد که انگار میخواهد قاشق کاکلی پر شده را وارد دهانش کند.
یک ساعت طول کشید تا بشقاب غذا تمام شود.
پیرزن از سر میز بلند شد و لیوان آبی از دخترش درخواست کرد، دختر لیوان آب، همراه سه قرص که در مشتش بود را به پیرزن داد، زن اخمی به چهره انداخت و گفت:
-من قبلا از اینها نمیخوردم، اینها را باید خودت بخوری و هر سه قرص را در دهان گذاشت و به سختی همراه آب بلعید.
-مامان تو قاشق های چایخوری من رو ندیدی؟ پیداشون نمیکنم.
-نه، از کجا باید دیده باشم؟
– تو وسایلت رو گشتی، احیانا اونجا نبوده؟
-حق نداری دست به وسایل من بزنی. اونها مال خودمه.
-میدونم مال خودته ولی کثیف میشن لای لباسهات. میخوام ازشون استفاده کنم.
-اونها مال منه، خودم دو سال پیش خریده بودمشون. از چهارراه گلی، با بابات رفته بودیم. رضا هم بود.
-بابا ۸ ساله که مرده، تو چطوری دوسال پیش اونها رو با بابا خریدی؟ رضا هم ۵ ساله رفته سر خونه و زندگیش. تهران نیست که باهات اومده باشه چهارراه گلی.
-من خودم میدونم. خودم با بابات و رضا رفتم. بهت نمیدمشون. مال خودمه.
-مامان سر به سرم نگذار. بده لازمشون دارم.
-اگر سر وسایلم بری داد و بیداد میکنم. همسایهها ببرنت کلانتری. تو دزدی. اصلا از خونهی من برو بیرون. اینجا چیکار میکنی؟ مگه خودت خونه زندگی نداری.
زن بیتوجه به حرف های مادرش از پذیرایی وارد دستشویی شد.
-دختره فکر کرده کیه. میخواد بره سر وسایلم برشون داره. اونها مال منه. خودم با بابت خریدم. خونهمون خوب بود. چرا فروختیش من رو آواره و دربه در کردی.خودمون دادیم حسن آقا بنا درستش کرد. کابینت زد براش. کفش رو سرامیک کرد. دستشوییش رو درست کرد. پرده هاش رو با خواهر بزرگم رفتیم خریدیم. رضا تو همون خونه به دنیا آمد. من تو خونه تک و تنها بودم. علی آقا و اقدس آبجیم اومده بودم خونهمون. من دردم گرفته بود. با تاکسی شون من رو بردن بیمارستان. بابات خونه نبود، رفتهبود سر کار. شب اومد بیمارستان. برام یک انگشتر خریده بود. تو گم و گورش کردی. من اون انگشتر رو خیلی دوست داشتم. تودزدیدیش. همهی وسایل من رو دزدیدی. تو من رو بدبخت کردی. من خونه زندگی داشتم. این همه قرص نمیخوردم. آمپول نمیزدم. این آمپولها رو باید به خودت بزنی. اصلا من رو ببر دکتر خودم بهش میگم کجام درد میکنه. به توچه که برام قرص و دارو تجویز میکنی.
پیرزن در واحد را باز کرد. کفشهایش را از داخل جاکفشی درآورد و پوشید. وارد آسانسور شد و در پشت سرش بسته شد.
آسانسور در طبقهی دوم ایستاد. مرد جاافتادهای وارد آسانسور شد.
-سلام حاج خانوم. خوبین؟ کجا میرین؟
-میرم سر کوچه نون بخرم.
-دخترتون خبر داره از خونه اومدین بیرون؟
-به اون چه. گشنمه. یک لقمه نون نمیده بخورم.
مرد دکمهی طبقه چهارم را زد و در دوباره بسته شد.
پیرزن و مرد همسایه باهم از آسانسور خارج شدند. صدای مامان مامان گفتن دختر در راه پله ها پیچیده بود. در باز شد. دختر با دیدن مادرش نفس عمیقی کشید و گفت:
-مامان من نگران شدم. کجا رفتی یه هو؟
– رفتم نون بخرم، تو که به من غذا نمیدی بخورم.
-همین الان یک بشقاب ماکارانی خوردی. بیا تو زشته.
زن رو به مردی که کت و شلواری سرمهای رنگ پوشیده بود و به نظر می آمد ۴۰ سال را داشته باشد کرد و گفت:
-ممنونم ازتون. لطف کردین. مامانم بیحواسه، بیخبر از خونه میزنه بیرون. باید از این به بعد در رو قفل کنم و کلید رو از روی در، بردارم. میترسم بلایی سرش بیاد.
– نه بابا. اشکال نداره. دیگه سنی ازشون گذشته. انگار که مامانمه.
مرد دست پیرزن را گرفت و تا در واحد رساند. رو به پیرزن گفت: حاجخانوم هر وقت کار داشتی صدام بزن. من همسایه طبقه پایینیتون هستم.
-ممنونم پسرم. خدا خیرت بده. بیا تو یه چایی بخور.
-نه مادر، من باید برم. حالا باز بهت سر میزنم.
پیرزن یک اسکناس ده هزار تومانی را که در مشتش مچاله کرده بود به سمت مرد گرفت و گفت:
-بیا پسرم. برو برا خودت چیزی بخر.
– مامان زشته. این چیه میدی، بنده خدا ناراحت میشه.
– ممنونم حاج خانوم دستتون درد نکنه. مال خودتون. نیازی نیست.
مرد بوسهای در هوا برای پیرزن فرستاد و وارد آسانسور شد.
5 پاسخ
این دومین باره میخونمش. جزئیات رو دوست دارم. شخصیت مادر قصه رو دوست دارم و الان منو یاد نمایشنامه «ملکهی زیبایی لیتین» مارتین مک دونا میندازه. رابطهی مادر دختری خاصی روایت شده. منتظر داستانهای دیگهتون هستم.
منونم ازت مریم جان. لطف شما به بنده بسیاره.
ممنونم مریم جان.من بسیار قلمت را دوست دارم. اتفاقن چند نمایشنامه از مارتین مک دونا خریدم که هنوز فرصت خواندشان را پیدا نکردم. ترغیب شدم که به سراغشان بروم.
توصیف زیبایی از آلزایمر داشتین ، پر از جزییات ، موفق باشید 👏♥️
ممنونم هانای عزیز. از پیامی که گذاشتین سپاسگزارم.