اشتباهی در تفکر واقع‌بینانه که شاید شما هم فکر می‌کنید درست است

 

۱۸ سال پیش برای نجات‌ جانم مجبور شدم واقع‌بینی را کناربگذارم و به قصه‌ورویا پناه‌ببرم. همراه‌ دوستم در کوه‌های اطراف‌ تهران جایی بین دربند و توچال تا رانِ‌پا در برف گیر کرده‌ بودیم. تلفن‌ همراه نداشتیم و خانواده‌هایمان نمی‌دانستند جسدمان را باید در کدام‌ قله پیدا کنند. بدون کفش‌کوه و گِتر و باتوم و پلار و بادگیر به دل‌کوه زده‌بودیم. فقط یک یخ‌شکن داشتیم که با بند به کتونی‌هایمان بسته‌بودیم تا بتوانیم از روی برف و یخ با مشکلات کمتری عبورکنیم.

ساعت ۳ بعدازظهر بود. خسته و ناتوان هرچه می‌دیدیم برف بود و برف. هیچ‌کس در مسیر نبود. تله‌کابین توچال پیش‌رویمان بود ولی هرچه جلوتر می‌رفتیم دورتر می‌شد و امیدمان به زنده‌ماندن بیشتر یخ می‌زد. کسی نبود که درست و غلط مسیر را از او بپرسیم. همان‌جا بود که فهمیدم برای زنده‌ماندن باید واقع‌بینی را روانه‌ی سطل‌زباله کنم  و به رویا و قصه پناه ببرم. با خیال‌پردازی‌ پاهایم بیشتر جان می‌گرفت و سرعتم تندتر می‌شد.

به دوستم گفتم تصور کن نیم‌ساعت دیگر داخل تله‌کابین نشسته‌ایم و از کوه دور می‌شویم. تصور کن یک‌ساعت دیگر داخل تاکسی هستیم و به سمت خانه درحرکتیم. دو ساعت بعد با یک‌لیوان چای‌داغ، روی مبل لم داده‌ایم و به اتفاق امروز فکر می‌کنیم. همین قصه‌ها بود که ما را از مرگ‌حتمی نجات داد. همانجا بود که فهمیدم واقع‌بینی دروغی‌ست که آدم‌های بدبین برای توجیه‌های بی‌سروته‌شان ساخته‌اند تا ما باورشان کنیم.

اگر در آن‌روزِ سرد‌زمستان که تا چشم کار می‌کرد سفیدی‌برف بود و از آدمیزاد خبری نبود، من واقع‌بینی پیشه می‌کردم، الان کسی نبود که پای لپ‌تاپ بنشیند و این جملات را پشت سرهم ردیف کند. واقع‌بینی آن‌روز بوی‌مرگ می‌داد. رنگ‌ضعف داشت و فقط ما را از ادامه‌ی‌زندگی ناامید می‌کرد.

چرا با واقع‌بینی قله‌های بلند فتح‌شدنی نیستند؟

اریک بارکر در کتاب “این راهش نیست” به نقل از شلی تایلر می‌گوید: «ذهنی که سالم باشد، به خودش دروغ‌های خوشایندی می‌گوید.» به نظرم با چیدن یک قیاس‌منطقی می‌شود به این نتیجه رسید که واقع‌بینی یکی از نشانه‌های ذهن‌بیمار و ناسالم است. به تکرار دیده‌ام کسانی که سعی کرده‌اند واقع‌بین باشند، موفقیت‌کمتری را تجربه کرده‌اند و همیشه کُمیتشان لنگ بوده است. من خودم به‌شخصه هرزمان واقعیت را کنار گذاشتم و به قصه‌وخیال پناه بردم، حال‌بهتری داشتم تا وقتی‌که نقص‌ها و کمبودها را شمردم و سعی‌کردم واقع‌بین باشم. به نظرم واقع‌بینی نقابی‌ست که اهمال‌کاران و افسردگان و ضعیفان به چهره می‌زنند تا ناتوانی‌شان در کسب‌دستاورد را پشت‌آن پنهان کنند. پیشنهاد می‌دهم از همین‌امروز  ببینید دوروبرتان چه‌کسانی از واقع‌بینی حرف می‌زنند و در چه جایگاهی هستند، به نتایج حیرت‌انگیزی خواهید رسید.

اگر نشخوارهای ذهنی و افکار پراکنده‌تان را چندروز متوالی بررسی کنید، به این نکته پی خواهید برد که هرزمان که واقع‌بین بودید و خواستید آنچه در اطرافتان می‌گذرد را برای پیش‌برد اهدافتان در نظر بگیرید، حتمن مقصد را بس بعید و دستتان را کوتاه و خرما را بر نخیل دیدید.

اگر بخواهم دلیل دیگری بر اشتباه‌بودن تفکرواقع‌بینی بیاورم، مثال دو برادر در اقواممان را می‌زنم که هر دو از یک پدرومادر متولد شده‌اند و در یک شرایط رشد کرده‌اند ولی به لحاظ مالی و جایگاه‌اجتماعی و رضایت‌و‌شادمانی خیلی با یکدیگر متفاوتند. در پرورش و فروش کاکتوس با چشمان خودم دیدم که در شرایط اقتصادی مشابه دو گلخانه‌دار چطور درآمدهایشان باهم قابل‌مقایسه نبود. یا حتما رستوران‌ها یا اغذیه‌فروشی‌هایی را دیده‌اید که در دوران‌کرونا ورشکست یا پولدار شده‌اند. آنها در شرایط یکسان دو نتیجه‌ی متفاوت گرفته‌اند. مثال‌های زیادی می‌توانم بیاورم تا برایتان مثل‌روز روشن شود که واقع‌بین‌بودن نه‌تنها درست نیست، بلکه شما را از حرکت روبه‌جلو باز می‌دارد و باعث می‌شود سال‌ها در یک‌نقطه بمانید و ندانید از کجا می‌خورید. به نظر من بهتر است از این‌ به‌ بعد نه‌تنها این‌واژه را به کار نبرید بلکه از کسانی که می‌خواهند خودشان را پشت این‌واژه پنهان کنند و شما را به خاطر تلاش‌ها و پیگیری‌ و استمرارتان به واقع‌بین نبودن متهم می‌کنند فاصله بگیرید و اسمشان را از لیست دوستان و خیرخواهانتان حذف کنید. البته من به‌شما این حق را می‌دهم که نقدهایی به نظریه‌ی من وارد کنید و من را به چالش بکشید، به شرطی که دلایل محکمی برای اثبات ادعایتان بیاورید. اگر بخواهیم از خطاهای‌شناختی به‌دور باشیم استفاده از “همه‌جاو‌هیچ‌کجا” کمی ما را دچار خطا می‌کند و شاید بشود مثال‌های نقضی هم دراین‌باره پیدا کرد ولی به نظرم این نظریه در اکثر موارد کاربرد دارد.

مدعیان واقع‌بینی چه استدلال‌هایی دارند؟

طرفداران واقع‌بینی می‌گویند واقع‌بینی باعث شده، کمتر سرشان کلاه برود و به سادگی به آدمها اعتماد نکنند. آنها با واقع‌بینی، خودشان را برای آرزوها و رویاهای دور و محال پیر نکرده‌اند و نان‌ خالی نقد امروزشان را، به نان و خورشت نسیه‌ی‌ آینده نفروخته‌اند. کسانی که واقع‌بین هستند دوستان کمتری دارند.  سخت اعتماد می‌کنند و زندگی را سراسر رنج و ملال می‌بینند. آنها آینده‌ی‌روشنی پیش رویشان نیست و می‌گویند هرچه می‌گذرد شرایط بدتر خواهد شد. آنها شما را به ساده‌انگاری متهم می‌کنند و ریشه‌ی مشکلاتتان را هم در همین نگاه ساده‌لوحانه می‌بینند. برای افراد واقع‌بین قصه و رویا بی‌معناست و زندگی ارزش زیستن ندارد چون کفه‌ی بدی‌ها و زشتی‌هایش سنگین‌تر از کفه‌ی زیبایی‌ها و امیدهاست.  طبق نظر افراد واقع‌بین شرایط موجود برای رسیدن به آرزوها احتمالی در حدود یک در هزار دارد. برای افراد واقع‌بین ناممکن‌ها بیشتر از ممکن‌هاست. واقع‌بین‌ها به شانس بیش از توانایی قصه و رویا باور دارند و آن را برای افرادمعدودی می‌دانند که خیلی هم برایشان این شرایط دوام نخواهد آورد.

جمع‌بندی:

اگر به تاریخ رجوع کنیم، موفقیت از آن کسانی بوده که واقع بینی را کنار گذاشته‌اند و قصه‌ی متفاوتی برای خودشان نوشتند. مثلن کسی که برق را اختراع کرد می‌گفت که من هرگز شکست نخورده‌ام تنها ده‌هزار راه پیدا کرده‌ام که به مقصد نمی‌رسند. اگر ادبیات و قصه‌پردازی نبود چه کسی شکست‌هیتلر را باور داشت یا چه کسی می‌توانست پایان جنگ جهانی دوم را تصور کند. با رویا‌پردازی تکنولوژی شکل گرفت وقتی برادران رایت قصه‌ی‌پروازشان را در ذهنشان پروراندند. ایده‌ی تلفن‌همراه، تلویزیون، لپ‌تاپ، و عمل لاپراسکوپی با قصه‌پردازی شروع شد.

حالا باز هم می‌توانید خودتان و دیگران را به واقع‌بینی دعوت کنید؟

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط