یک روز سردپاییزی در سال ۱۳۹۹ که از قضا دوشنبه بود، همسرم سرکار رفتهبود و بچهها خوابیده بودند و من از بیخوابی در رختخواب غلت میزدم و منتظر بودم که ساعت ۹ بشود تا پسرم را بیدار کنم که در کلاس آنلاین مدرسه به خاطر شرایط وخیم کرونا شرکت کند و صدایی جدید یاد بگیرد و بعد من با او تا شب، سرو کله بزنم تا آن صدا را جوری در مغزش فروکنم که از آن سرش بیرون نزند، با خودم فکرکردم که من چه آرزو یا آرزوهایی دارم؟ به چه امیدی زندگی میکنم و خواستهام از جهان هستی چیست؟
هیچ جوابی نداشتم که به این سوالات بدهم. چیزی نبود که صبحها انگیزهی شخصیام برای بیدارشدن باشد و من بخواهم آن را ادامه بدهم و پای همهی سختیهایش بایستم و حاضر باشم خون به جگر شوم ولی خواستهام اتفاق بیفتد.
انگار به این حال میگویند افسردگی، بله من افسرده شدهبودم. اگر جناب عزرائیل همان لحظه میآمد و میخواست من را با خودش همراه کند، هیچ مقاومتی نمیکردم و چه بسا خوشحال و خندان دنیا را با یک خداحافظی ساده ترک میکردم و با او همراه میشدم. تنها نگرانیام فرزندانم بودند که بعد از من چه اتفاقی برایشان میافتد و زیر دست چه زنی بزرگ میشوند و آیا آنها را دوست خواهد داشت یا نه و خب با سپردن کودکانم به خدا که از من به آنها مهربانتر است، نگرانیام برطرف شد.
حالا که این یادداشت را مینویسم شهریور سال ۱۴۰۲ است، من انگیرههای زیادی برای زندگی دارم، آرزوهایی که دلم میخواهد محقق شوند و برنامه هایی که به ۱۰ سال زمان نیاز دارد و من حاضرم برایشان وقت بگذارم. پسرم امسال به کلاس چهارم ابتدایی میرود و دخترم را میخواهم به مهد کودک بفرستم تا زمان بیشتری برای انجام کارهایم داشته باشم.
چهار سال از آن روز سرد و بی روح میگذرد، من مسیر طولانیای را طی کردهام، با سایههایم روبهرو شدم و اشکهای بسیار ریختهام. راه ورودی زیرزمین وجودم را پیدا کردم، چراغش هنوز نسوخته بود و روشن میشد، اتاقهای خاک خوردهی زیادی دیدم، پستوهایی که تارعنکبوت بسته بودند و دالان هایی که راه ورودیشان بسته شده بود و نیاز به پاکسازی داشت. اما هنوز درهای بعضی اتاقها قفل است و من کلیدش را پیدا نمیکنم، امیدوارم که در جریان این جست و جو کلیدهایی بیابم که به قفل آنها بخورد، حتمن دیدنیهای زیادی دارند که من را شگفتزده میکند.
من در جریان این کند و کاوها آسیبهایی زیادی دیدم، زخمهای زیادی خوردم که هنوز جای خیلیهاشان درد میکند، آدمهای زیادی از دست دادم ولی خوشحالم. ارزشش را داشت، آن همه زخم وچرک و خون و اشک ارزشش را داشت.
حالا من دستهایم را پیدا کردهام که برایم کار میکنند، پاهایم از خشکی درآمدهاند و میتوانم با آنها راه بروم، چشمهایم باز شدهاند و میبینم در اطرافم چه میگذرد و گوشهایی دارم که مرا در شنیدن نجواهای درونیام یاری میکنند.
من از نو متولد شدهام. سرزمین وجودم را که مدتها بود گم کرده بودم پیدا کردم، پر از علف هرز بود، خیلیهاشان را کندهام و بذرهای نابی دارم که می خواهم بکارم، میدانم که باغ زیبایی خواهد شد.
2 پاسخ
چه خوب و زیبا نوشتید. درست وصف حال چند سال اخیر عمر منه که نمیدونم میتونم از باتلاقش بیرون بیام یانه. یه جاهایی به اون روشنی که میگید یا صلح درون رسیدم ولی ماه به ماه یا گاهی زودتر سرمیزنه. باید دست به کار بشم. از طریق متمم و سایت آقای شعبانعلی نوشته تون رو خوندم . باآرزوی بهترینها برای شما و خانواده محترم.
خوشحالم به صلح درون رسیدید، و مطمئنم میتونید از این شرایط بیرون بیاید و زندگی بهتری برای خودتون بسازید. از نظرتون بسیار خوشحال شدم و قدردانتون هستم.