زنی که خودش را خاک کرد

 

نوشته‌هایم را خوانده بود و می‌گفت اصلن شبیه مرضیه‌ای که سال‌ها قبل می‌شناخت، نیست. می‌گفت هرچه سعی کردم تو را در نوشته‌هایت پیدا کنم، نتوانستم. اگر اسمت پای آنها نبود، می‌گفتم کس دیگری نوشته. راست می‌گفت. من تغییر کرده‌ام. خیلی‌چیزها در من عوض شده است. ارزش‌های زیادی را از دست داده‌ام. باورهایی را زیر سوال بردم که روزی برایم خط قرمز بودند و حالا نقدهای جدی به آنها دارم. من تغییر کرده‌ام اما نه آنقدر که از نوشته‌هایم شناخته نشوم.

فکر می‌کنم اگر قرار باشد همان باورهای سال پیش و سال های قبل را داشته باشم و مثل قبل فکر کنم، یعنی درگیر تعصب شده‌ام. یعنی تغییر را به عنوان کلمه‌ای پرکاربرد روی طاقچه گذاشته‌ام و به چشم شی‌ای تزئینی نگاهش می‌کنم. بین تجربه‌ی شناکردن و خواندن از خیس‌شدن، فرق زیادی وجود دارد که نوشتنی نیست. اگر هزاران کلمه درباره‌ی فواید شناکردن و لذت بازی در آب بخوانیم تا تجربه‌اش نکنیم، درک درستی از آن پیدا نمی‌کنیم.

تابستان و پاییز امسال در کلاس‌های شاهین کلانتری درباره‌ی پیاده‌روی و فوایدش بسیار شنیده بودم، چندباری هم سعی کردم در برنامه‌ی روزانه‌ام جایی برایش باز کنم ولی موفق نشدم. یکی دوهفته پیش وقتی موضوع مقاله‌ام را در مسیر مدرسه‌ی پسرم پرورش دادم و به وجوه مختلفش فکرکردم به درک‌جدیدی از پیاده‌روی رسیدم. حالا لزومش را در زندگی‌ام بیشتر احساس می‌کنم جوری که بدم نمی‌آید مسیر را کمی طولانی‌تر کنم تا به افکارم سرو سامان بیشتری بدهم.

تغییر از کجا آغاز می‌شود؟

کلیدهای زیادی داشتم که به کمکشان درِبسته برایم وجود نداشت. مسیرهای مشخصی را می‌شناختم که در طول عمرم از آنها تردد داشتم و چشم‌بسته می‌توانستم همه‌ی آنها را یک‌روزه گَز کنم. بایدها و نبایدهایم مشخص و واضح بودند. دختر خوب خانه بودم که سعی می‌کردم پایم را از ارزش‌های خانوادگی‌مان فراتر نگذارم. فکر می‌کردم خدا هم با من مثل خودم رفتار می‌کند، اگر همه‌چیز  زندگی‌ام را طبق میل خانواده‌ام پیش ببرم، او هم روی خوش زندگی را نشانم می‌دهد و غرق در شادی و موفقیت می‌شوم، ولی زهی خیال باطل. اینها افکار پریشانی بودند که اطرافیانم برای کنترلم به من گوشزد می‌کردند و می‌خواستند با این تصورات همچنان دختر خوب خانه باقی بمانم و دست از پا خطا نکنم.

سال‌های زیادی با این روند پیش رفتم ولی مسیرهای قبلی دیگر مرا راضی نمی‌کرد. راه های تازه‌ای می‌خواستم. از دختر خوب خسته شده بودم و جاناتان مرغ دریایی درونم بیدار شده بود. پل‌های قبلی را یکی‌یکی خراب کردم تا به عقب برنگردم. البته دیگر نمی‌توانستم به عقب برگردم چون چیزی در گذشته برایم تمام شده بود. دختر قبلی مرده بود و من بر سر مزارش اشک می‌ریختم شاید بتوانم زنده‌اش کنم. او دیگر مرده بود. اشک‌هایم بی‌فایده بود چون اگر زنده هم می‌شد، آنقدر لباسش به تنم زار می‌زد که دوست نداشتم آن را بپوشم. آینده برایم پر از ابهام بود و گذشته پر از خاطرات مرده. ترس از چیزی که نمی‌شناختم مرا از حرکت باز می‌داشت ولی تا کی می‌توانستم در آن نقطه درجا بزنم؟ باید حرکت می‌کردم. باید با ابهام کنار می‌آمدم و فقط به دیدن چند قدم جلوتر اکتفا می‌کردم. بلند شدم. حرکت کردم.  کجا می‌رفتم؟ نمی‌دانستم. چه می‌خواستم؟ خبر نداشتم. که بودم؟ علامت سوالی پر از ابهام.

 

چطور بفهمیم درست حرکت می کنیم؟

مشکل از وقتی شروع می‌شود که اسیر درست و غلط می‌شویم. یک عمر والدانه زدگی‌کردن می‌تواند ما را درگیر درست و غلط کند. قبل از هر قدمی که می‌خواهیم برداریم آنقدر از خودمان سوال می‌پرسیم که انرژی حرکتی‌مان را از دست می‌دهیم و متوقف می‌شویم. اگر اشتباه برویم چه نتیجه‌ای در انتظارمان است؟ بالاتر از مرگ چیست؟ آیا ممکن است قدمی که می‌خواهیم برداریم دلیل مردنمان شود؟ به گمانم چنین اتفاقی در پرریسک‌ترین تصمیمیات هم می‌تواند احتمال ۵۰-۵۰ داشته باشد که باز امیدوارکننده است.

وقتی می‌خواهیم همه‌چیز جهان را کنترل کنیم، درگیر درست و غلط می‌شویم. اتفاقات زندگی به من آموخته است که من فقط قادر هستم دایره‌ی نفوذم را مدیریت کنم و دایره‌ی نگرانی‌ها گاهی بزرگتر از دایره‌ی نفوذ می‌شود که چاره‌ای جز پذیرش نیست. من قادر نیستم در دایره‌ی نگرانی‌هایم تاثیر زیادی بگذارم پس بهتر است توانم را برای تغییر دایره‌ی نفوذم، که در اختیار من است بردارم. دایره‌ی نفوذ دقیقن همان چیزی‌ست که تحت کنترل من است و من می‌توانم در آن دخل و تصرف کنم و دایره‌ی نگرانی حوادث پیش‌بینی نشده‌ای است که من قادر به تاثیرگزاری در آنها نیستم. مثلن من نمی‌توانم بر قیمت نفت و دلار تاثیری بگذارم پس بهتر است در حوزه ی توانایی‌هایم سرمایه‌گذاری و تمرکز کنم.

اگر آن چیزی که فکرش را می‌کردیم نشد، چه اتفاقی می‌افتد؟

کدام دانشمند را می‌شناسید که وقتی آزمایشاتش را شروع کرده، از نتیجه باخبر بوده است؟ یا کدام استارتاپی هست که دقیقن می‌داند از کدام نقطه شروع می‌کند و به کدام نقطه می‌رسد؟ ما با احتمالاتی سرو کار داریم که با شناخت بیشتر می‌توانیم تعدادشان را کمتر کنیم. گمان نمی‌کنم بتوانیم احتمال به نتیجه نرسیدن را به صفر برسانیم چون در جهانی زندگی می‌کنیم که تغییر و حرکت جزء جدایی‌ناپذیر آن است و می‌تواند با تلاش‌های ما هم‌سو یا غیر هم‌سو باشد. فکرکردن به این سوال اقدام  را به تاخیر می‌اندازد. بارها از بررسی‌نکردن تصمیمیاتم ضرر و زیان مادی و معنوی زیادی دیده‌ام و ابدن نمی‌توانم توصیه کنم بدون برنامه به دل ماجرا بزنید ولی سال‌ها در این نقطه ماندن را هم مفید نمی‌دانم. بالاخره باید از یک جایی شروع کرد.

به قول مادرم صدبار برانداز یک بار درانداز. د رخیاطی این ضرب‌المثل بسیار پرکاربرد است. ابتدا چندین بار الگو را روی پارچه بالا و پایین کن و دست آخر که مطمئن شدی، پارچه را ببر. تا پارچه ای بریده نشود، لباسی دوخته نمی‌شود. این همان نقطه‌ای ست که بعد از اطمینان از خواسته‌ی قلبی‌تان باید از آن بلند شوید و حرکت را آغاز کنید.

مگر من چندسال عمر می‌کنم که تجربه‌های متفاوت داشته باشم و نتوانم در کاری خبره شوم؟

با این سوال دنبال چه می‌گردید؟ چند نفر را می‌شناسید که قبل از رسیدن به رسالت شخصی‌شان اطمینان داشتند که دقیقن این همان رسالتی‌ست که برای آن متولد شده‌اند؟ با این سوال می‌توانید سال‌ها در خواسته‌ی قلبی‌تان تفکر کنید و به نتیجه‌ی مشخصی نرسید. لااقل این مورد را می‌توانم در مورد خودم واضح و مشخص بگویم که ترس از تجربه‌های گوناگون بدون نتیجه می‌توانست من را در قدم‌های قبلی‌ام متوقف کند و جرات نوشتن و انتشار را از من بگیرد. ده کار را می‌توانم برایتان بشمارم که در نیمه رها کردم چون در تصمیم‌گیری عجول بودم و یا استمرار نداشتم. من نمونه‌ی کسانی هستم که می‌خواستم با یک دست چندین هندوانه بردارم و دست آخر همه را با هم زمین گذاشتم.

این سوال قابلیت این را دارد که شما را سه یا چهار سال در تصمیم‌گیری مردد کند و دست آخر انگیزه‌هایتان را از دست بدهید و بی‌خیال علاقمندی‌هایتان شوید. اگر امروز شروع کنید و قرار باشد این کار را کنار بگذارید، سه سال بعد، جلوتر از امروز هستید چون متوجه شده‌اید که این کار را دوست ندارید و نمی‌خواهید درآن فعالیت مداوم داشته باشید.

چندسال باید خاک بخورم و منتظر نتیجه نباشم؟

بارها و بارها از افراد موفق بسیاری شنیده‌ام که اگر مداوم روزی حداقل چهار ساعت برای حرفه یا دانشی وقت بگذارید، بعد از گذشت سه سال شما در کاری که انجام می‌دهید، کارشناس می‌شوید. پس بهتر است فعلن نتیجه را در کوزه‌ای زیر خاک پنهان کنید تا به وقتش که سبز شود و رخش را به شما نشان دهد. اگر دنبال کارهای زودبازده هستید، قید تخصص را بزنید و عمرتان را با تجربه‌های پی درپی طی کنید، شاید بتوانید در پایان عمر مایه‌ی عبرت دیگران شوید تا دنبال کار زودبازده نگردند.

وقتی همه‌چیز فست فودی می‌شود، نمی‌توان منتظر نتایج مطلوب بود. چون صبر ما برای رسیدن به نتیجه کم است، پس در نهایت چیزی جز آنچه که برایش وقت گذاشته‌ایم دستمان را نمی‌گیرد.  قورمه‌سبزی  به حداقل چهارساعت زمان نیاز دارد،تا غذایی جا افتاده شود پس برای علاقه‌هایتان وقت بگذارید و به خاطرش صبوری کنید، لذت دستاوردش چیزی‌ست که شما را شگفت‌زده خواهد کرد. وقتی افرادی را می‌بینم که متخصص هستند و در حوزه‌ی خودشان صاحب رای و نظر دقیق و کارشناسی شده‌اند، فکر می کنم دقیقن این همان چیزی‌ست که من این روزها به آن نیاز دارم. پس بهتر است قید نتیجه را بزنم و از انجام کاری که به آن علاقه دارم، لذت وافر ببرم. نتیجه به‌وقتش عایدم خواهد شد.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

2 پاسخ

  1. خودم را در تمام لابه‌لای این سطور می‌دیدم. شفاف و روان و واضح اصل حرف دل گفته شده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط